تئورىهاى عدالت در فلسفه سیاسى...
در فلسفه سیاسى خواجه نصیرالدین طوسى
دکتر بهرام اخوان کاظمى
پژوهش مفهوم بنیادین عدالت، در تفکر هر اندیشمند سیاسى
در خور اهتمامى والاست; زیرا بررسى این مقوله، مىتواند ما را با زوایاى متعددى از
آراى آنها آشنا سازد. در حقیقت، مفهوم کانونى عدالت، داراى اهمیتى کم نظیر در
عرصههاى نظرى و عملى سیاست و اجتماع بوده و از جامعترین غایات دینى و سیاسى است.
دانشمند و فیلسوف گرانمایه اسلامى; یعنى خواجه نصیر الدین طوسى هم، مباحث
گستردهاى را به بررسى مفهوم عدالت اختصاص داده است. بنابراین، با توجه به اهمیت
این اصل در اسلام و اندیشههاى سیاسى، این مقاله قصد دارد ضمن تبیین نظریههاى
خواجه در این زمینه، به این موضوع نیز بپردازد که موضع این اندیشمند در قبال حکام
جائر و متغلب چگونه بوده و آیا خود کامگى و افزایش روز افزون آن در عصر ایشان، تئورىهاى
عدالت او را از خود متاثر ساخته و او را به انفعال نظرى و عملى در این وادى کشانده
است؟ و آیا اساسا خواجه، قائل به حق شورش و عصیان علیه حکام ستم پیشه و جائر بوده
استیا خیر؟ این نوشتار، در پاسخ به این پرسشها به رشته تحریر در آمده است.
الف - عصر و زندگى سیاسى خواجه نصیر الدین طوسى
ابوجعفر نصیر الدین محمد طوسى (672 -597 ه.) ملقب به
«استاد البشر»، از علماى بزرگ ریاضى و نجوم و حکمت ایران در قرن هفتم و نیز از
وزراى آن عصر است. این مرد بزرگ مانند نظام الملک، در سیاست عملى و نظرى هر دو،
مصدر آثارى بوده است و شکى نیست که از لحاظ عملى و حمایت از اهل علم نیز یکى از
نوادر همه ادوار تاریخى اسلام و ایران بوده است.
خواجه طوسى در زندگانى خود سه مرحله را طى کرد:
مرحله اول: شامل مدتى است که در ایران به سر برد; از
تاریخ ولادت تا زمانى که به اسماعیلیان پیوست.
مرحله دوم: با آغاز حملات مغولان به کشورهاى اسلامى
شروع مىشود. آنگاه که شهرها یکى پس از دیگرى در مقابل مغولان سقوط مىکرد و
شهرهاى اسلامى متعاقب یکدیگر در زیر سم اسبان مغول نابود و لگدمال مىشد، خواجه نا
چار به اسماعیلیان پناه برد، تا خود را از شر تند باد مزبور نجات دهد; زیرا در
مقابل مغول، و پس از شکستخوارزمشاهیان، جز اسماعیلیان و قلعههاى مستحکم آنان، کس
دیگرى نمىتوانست مقاومت کند. این مرحله از زندگى او تا سقوط قلاع اسماعیلى توسط
هلاکوخان نوه چنگیز، ادامه یافت.
در این مقطع، طوسى از یگانه پناه آن روز در مقابل مظالم
و خرابکارىهاى مغول استفاده کرد; یعنى خود را به اسماعیلیان نزدیک ساخت و در
جوانى به قهستان مسافرت کرد و دعوت حاکم آنجا، ناصر الدین عبد الرحیم ابن ابى
منصور را پذیرفت و به دلیل فضیلت دانش دوستى وى، آن مکان را جهت اقامت و تالیف
آثار علمى خویش مناسب و ایمن یافت و کتب متعددى نوشت که از آن جمله، کتاب «اخلاق
ناصرى» را براى ناصرالدین ابوالفتح نوشته است.
خواجه در قهستان بود تا این که ناصرالدین از خواجه
کدورتى به دل گرفت و او را به قلعه الموت فرستاد و او در آنجا محبوس بود تا
هلاکوخان مغول آن قلعه را گشود و دولت اسماعیلیان را بر انداخت.
مرحله سوم: ابتداى این مرحله از پیوستن خواجه به هلاکو
شروع شده و تا آخر عمر و دفن وى در مشهد امام موسى کاظم(ع) - بنا به وصیتش - به
سال 672 ه.ق ادامه مىیابد. خواجه نصیر با به خرج دادن انعطاف و مهارت سیاسى و
داشتن مکانت علمى و ارزش فکرى خویش، در شمار خواص هلاکو در آمد و قرب و منزلت
فراوان یافت و حتى وزارت موقوفات به او رسید و به عنوان وزیر، همیشه در حضر و سفر
با او همراه بود; از جمله در حمله هلاکو به بغداد و سوریه در معیت هلاکو، انقراص و
نابودى و شکستخلیفه عباسى را به چشم دید و در این امر مشارکت جست.
نفوذ خواجه بر هلاکوى سفاک و همراهىاش با وى، سبب شد
که بسیارى از دانشمندان از تیغ مغولان جان سالم به در برند و کتابخانهها و مراکز
علمى و فرهنگى از سوختن و به غارت رفتن برهند. خواجه از جمع آورى کتب غارت شده،
کتابخانهاى با چهار صد هزار جلد کتاب فراهم آورد و دانشمندان و پژوهندگان بسیارى
را گرد هم آورد. بىجهت نیست که در حق او گفتهاند: «علم و حکمتبه دست این پارسى
(ایرانى) در دورترین نقطههاى بلاد مغولى رشد و نمو کرد، گویى نور تابانى بود در
تیره شامى». (1)
حمله وحشیانه مغول خونخوار در قرن هفتم به ممالک
اسلامى که با قتل عام مردم و ویران کردن شهرها مساجد و معابد و محور آثار علمى و
به طور کلى در هم کوبیدن تمدن و فرهنگ درخشان آن عصر شروع شد، نزدیک بود مدنیت
عالم اسلام; بلکه جهان بشریت را به زوال و نابودى بکشاند; اما تدبیر و نبوغ «حجة الفرقه
الناجیه» خواجه نصیر الدین طوسى سبب شد که علوم و معارف اسلامى به طرز معجزه
آسایى از انهدام نجات یافته و در میان آن همه فتنه و خونریزى، رو به تکامل نهاده
و بر ثروت علمى بشرى افزوده گردد. (2) لذا نه تنها بلایى که بر
مسلمانان و جهان اسلامى فرود آمده بود، متوقف شد; بلکه بقیه علما و فلاسفه و حکما
نیز از نابودى نجات یافتند.
خواجه توانستباهوش و زرنگى و حسن تشخیص خود، به
تدریجبر عقل و فکر هلاکو تسلط پیدا کند و آن خونخوار بىبند و بار را وادار به
اصلاح امور اجتماعى کند و به دست او فرهنگ و تمدنى متناسب روز فراهم سازد و نابود
کننده تمدنها را به تمدن شوق دهد و او را به بهبود اجتماع، علاقهمند سازد.
(3)
در نتیجه، مغولان، پس از مدتى دیانت اسلام را پذیرفتند
و احفاد و نوههاى چنگیزخان که براى نابودى اسلام و از بین بردن تمدن اسلامى همت
گماشته بودند، مسلمان شدند و در شمار حامیان اسلام در آمدند. (4)
«طوسى، بىشک شیعه امامى و اثناعشرى بوده، تالیفات او
در علم کلام که مشتمل بر مسائل امامت است، تصریح به امامت ائمه دوازدگانه و عصمت
آنان مىکند، بلکه رسائل او، صراحتبه این معنا دارد.» (5)
به هر حال، امکان دارد که خواجه، زمانى که در پناه
اسماعیلیان مىزیستهاست، به مذهب «اسماعیلیه» گرویده باشد; همچنان که امکان دارد
اسماعیلیان، طوسى را برخلاف میل او، ناچار و مجبور کرده باشند و ارجح هم همین است.
خواجه نیز براى حفظ جان و تقیه از آنان، آثارى به رشته تحریر در آورد که هم مطابق
مذهب اسماعلیلیه و هم موافق مذهب خود او بود. (6) با پیروزى هلاکو و
انهدام اسماعیلیان، خواجه مذهب خود (شیعه اثنى عشرى) را آشکار کرد و تالیفات صریح
امامیه خود را از این تاریخ به بعد، به نگارش در آورد.
برخى از پژوهشگران معاصر، از پیچیدگى عصر تاریخى
خواجه نصیر و همچنین پیچیدگى شخصیت وى یاد کردهاند. به عنوان مثال اذعان
مىنمایند:
«در اینکه خواجه، چه نقشى در زندگى سیاسى زمانه خود و
بهویژه در سقوط پادشاهى اسماعیلیان و زوال دولتخلافت داشته است، جاى آن دارد که
در فصلى از تاریخ اندیشه سیاسى در ایران، پژوهشى ژرف صورت گیرد. این بخش از تاریخ
اندیشه و نیز تاریخ دنیاى اسلام و تنشها و کشمکشهاى درونى آن، پیکارهاى صد و
هفتاد ساله پادشاهى اسماعیلیان، علیه خلافتبغداد، همراهى نظریه پرداز بزرگ شیعى
مانند خواجه نصیرالدین طوسى بامغولان و ترغیب اینان به پایان بخشیدن به کار خلافت
پانصد ساله عباسیان و فرمانروایى اسماعیلیان ایرانى و دعوت جدید، از اهم مسائلى
است که تا کنون به دور از تعصبات و جداى از موضعگیرىهاى مهرآمیز و کینه توزانه
تاریخ نویسان اهل سنت و راویان شیعى مذهب، موضوع پژوهش جدى قرار نگرفته است.»
(7)
برخى از منتقدین خواجه، با ذکر و تشریح اتهامات وارده
بروى، از بعضى عملکردهاى سیاسى او به عنوان یکى از برجستهترین نظریه پردازان تشیع
و مؤلف «پراهمیتترین» و رایجترین کتاب اخلاقى فارسى در حکمت عملى، انتقاد نموده
و آنها را غیراخلاقى مىشمارند. طباطبایى با لحاظ این نقدها معتقد است که:
«جایگاه خواجه در تاریخ حکمت عملى، از این حیث پراهمیت
است که در واقع، اخلاق ناصرى، خاستگاه بىمعنا شدن حکمت عملى است; همچنان که رفتار
سیاسى و نیز اندیشه او سرآغاز تثبیت نظرى جدایى نظر و عمل در دوره اسلامى است.»
(8)
«و یکى از بنیادىترین مشکلات آن را روشن مىسازد و آن
اینکه، چگونه سیطره اندیشه اخلاقى در تاریخ تحول اندیشه فلسفى در ایران، با
بىمعنا شدن تدریجى آن، همراه بوده و سیطره بىاخلاقى عمومى را به دنبال آورده
است. (9)
البته این یک واقعیت است که اگر دو گانگى رفتار سیاسى
خواجه هم پذیرفته شود - که این نیز جاى بحث و جدل فراوان دارد - نمىتوان از تاثیر
حکومت جائر و سفاک و متغلب مغولان در پیشه کردن اینگونه رفتارها توسط نظریه
پردازان مسلمان غافل شد; زیرا در واقع،
«خواجه به عنوان شخصیتى که به ناچار، در دورهاى
طوفانى از تاریخ ایران با سیاستى درگیر بود که از بنیاد، با حکمت عملى مبتنى بر
تهذیب اخلاقى، نسبتى نمىتوانست داشته باشد... و با یورش مغولان، افقهایى نو، در
برابر اخلاق، سیاست و تاریخ ایران گشوده شد که با معیارهاى اسلامى و حکمت عملى
ناشى از فلسفه یونانى قابل در ک و بررسى نبود. لذا هر نظریهپردازى دیگر هم جاى
خواجه بود، در چنین اوضاع نابسامانى، حکمت عملى جدل انگیزى مىداشت. پس در صورت
اثبات تقصیر خواجه، عذر اصلى این تقصیر محتمل، به عهده دوران ظلم و جور استبداد
سفاکانه مغولان است; روزگارى که حکمت عملى و اخلاقى، مندرس شده بود.
بیان طباطبایى نیز موید این ادعاست:
«جدایى میان نظر و عمل در دوره اسلامى تاریخ ایران، با
خواجه به اوج رسید و توجیه نظرى پیدا کرد و به ناگزیر، در شرایطى که راه برون رفتى
از مجراى اندیشه سیاسى و اخلاقى نو و هماهنگ با روح زمانه نا ممکن شده بود، خواجه
و هر نظریه پرداز اهل عمل مانند او، از نظر تاریخى، تنها، رفتار و کنش سیاسى توجیه
ناپذیرى مىتوانست داشته باشد». (10)
به عقیده برخى، عهد حکومت متغلب مغولان، عهد زوال
دانشهاى عقلى هم بوده است و از بعضى مواضع نقادانه خواجه در باب عقل هم در چنین
دورانى یاد کردهاند. به عقیده این دسته، البته این موضعگیرى در باب عقل و اهل
حکمت، منحصر به خواجه نصیرالدین طوسى نیست; بلکه درک فلسفه یونانى، با توجه به
تفسیر نوافلاطونى آن و سیطره اندیشه عرفانى و چیرگى خرد ستیزى آن، برخردگرایى
فلسفه یونانى، بهویژه همزمان با یورش مغولان و آغاز دوره انحطاط دانشهاى عقلى،
راه را بر چنین نتیجهگیرى هموار کرده بود. (11)
ب - تعاریف عدالت و مقام آن در فلسفه سیاسى خواجه نصیر
اصلىترین ماخذ بررسى نقطه نظرات خواجه در حول وحوش
مبحث عدالت، کتاب «اخلاق ناصرى» و بهویژه فصل هفتم از مقاله اول آن است که «شرف
عدالتبر دیگر فضایل و شرح احوال و اقسام آن» نام دارد. ماخذ مهم دیگر بحث عدالت
در اخلاق ناصرى، مقاله سوم کتاب مزبور تحت عنوان «سیاست مدن» است. خواجه در بحث
مدینه فاضله و سیاست مدن، پیرو فارابى است. او خود، در این باره مىگوید: «و حکیم
ثانى ابونصر فارابى که اکثر این مقالت، منقول از اقوال و نکت اوست...» (12)
خواجه پیرو و شارح آثار ابن سینا و مسکویه رازى نیز
هست و با کتاب «اخلاق ناصرى»، طرح حکمت عملى آنها را مدون و تکمیل کرده است. وى
این کتاب را گردآورى نموده که چارچوب اصلى آن، از ترجمه کتاب «تهذیب الاخلاق و
تطهیر الاعراق» مسکویه حاصل شده است و در آن، علاوه بر نظرات افلاطون و ارسطو و
نو افلاطونیان، مىتوان به نظرات فارابى، ابنسینا، مسکویه و ابن مقفع نیز
دستیافت. (13) به همین دلیل نیز مبحث عدالت اخلاق ناصرى، تقریبا از
نظرات افراد مذکور تشکیل یافته که بعضا خواجه در جاهایى به آن، تعلیقاتى افزوده
است.
نظرات خواجه در مبحث عدالت گر چه همانند سایر فلاسفه
اسلامى، متاثر از اندیشه افلاطون و ارسطو است; ولى عمدتا ریشه قرآنى و اسلامى
دارد. وى با تاسى از ارسطو و مسکویه، خصوصا در زمینه ابعاد اقتصادى عدالتسیاسى،
تفصیلهاى درخورى را ارائه نموده که در بین فلاسفه بعدى، بیشتر مختص به خود اوست.
دیدگاههاى مختلف خواجه در موضوع عدالت و در کتاب پر
آوازه اخلاق ناصرى، بدین قرار است:
1- ریشه الهى داشتن عدالت، و اینکه، عادل اصلى، ذات
الهى است و ضرورت دارد همه در عدالت، به عدل وى تاسى نمایند.
عدالتبه معناى تادیه حق الهى در پیراستن جور، و عدالت
پیشهگى و عبادت و در نتیجه مماثلتبا ذات بارىتعالى است. از نظریه خواجه، لفظ
عدالت از معناى مساوات خبر مىدهد و تعقل مساوات بدون لحاظ معناى وحدت - که
بالاترین مدارج کمال و شرف است - معتبر نیست. واحد حقیقى و موجود خالق، خداست که
آثار و فیضان انوارش به سایر موجودات و معدودات راه یافته است. لذا چون عدالت و
مساوات از وحدت الهى منشا مىگیرد، شریفترین نسبت و افضل فضائل است. خواجه این
تفصیل از عدالت را در فصل هفتم و در بیان شرف آن، آورده است. (14)
خواجه همانند فارابى و سایر فلاسفه اسلامى، عدالت و
اعتدال را الهى و خصیصه ماهوى نظم کائنات و شرط و اساس آفرینش آنها مىداند:
«اعتدال ضل وحدت است... و اگر اعتدال نبودى، دایره
وجود با هم نرسیدى چه، تولد موالیه ثلاثه از عناصر اربعه مشروط استبه امتزاجات
معتدل... (15) و اشارت بدین معنا است قول صاحب شریعت علیهالسلام،
آنجا که گفته است: بالعدل قامت السموات و الارض» (16)
پس، نظام خلقت مبتنى بر عدالت است; «زیرا هر چه آن را
نظامى بود، به وجهى از وجوه، عدالت در او موجود بود; و الا مرجع آن، با فساد و
اختلال باشد.» (17)
خواجه بر این اعتقاد است که:
«عادل کسى بود که مناسبت و مساوات دهد چیزهاى نامتناسب
و نامتساوى را... و تعیین کننده اوساط در هر چیزى، تا به معرفت آن رد چیزها با
اعتدال صورت بندد، ناموس الهى باشد. پس به حقیقت، واضع شادى و عدالت، ناموس الهى
است; چه، منبع وحدت اوست، تعالى ذکره». (18)
پس چون منشا عدالت، ناموس الهى است، باید به او اقتدا
کرد و تادیه حقوق او نمود و مخالفت وى نکرد:
«وعدالت، هیاتى نفسانى بود که ازو صادر شود تمسک به
ناموس الهى; چه، مقدر مقادیر و معین اوضاع و اوساط، ناموس الهى باشد. پس صاحب
عدالت رابه هیچ نوع مضادت و مخالفت صاحب ناموس حق در طبیعت نباید، بل همگى همت او
به موافقت و معاونت و متابعت او مصروف بود; چه مساوات ازو باید، و طبع او طالب
مساوات بود». (19)
«عدالت چنان اقتضا کند که بنده به قدر طاقت در امورى
که میان او و معبود او باشد، طریق افضل مسلوک دارد، و رعایتشرایط وجوب مجهود بذل
کند...» (20)
2- عدالت مستجمع، مستلزم و تمام و کمال فضایل، و جور
تمام و کل رذائل است. عدالت در نفس ماحصل تعدیل سه قوه است.
از نظر خواجه:
«عدالت جزوى نبود از فضیلت; بلکه فضیلتبود باسرها [به
تمامى] وجور که ضد اوست، جزوى نبود از رذیلت; بلکه همه رذیلتبود باسرها.
(21) عدالت آن است که این همه قوتها (حکمت، شجاعت، عفت) با یکدیگر اتفاق
کنند و قوت ممیزه، (عقل) را امتثال نمایند; (22) چون «قوت تمیز»، خلیفه
خدا و حاکم در انسان جهتحفظ تعادل و تساوى قواى نفس است». (23)
از دید خواجه، چون عدالت اکمل فضائل است، با اقتدا به
ناموس الهى و عبادت، عدالت در نفس حاصل آمده و بشر به نهایت قرب حق مىرسد. به
تعبیر وى:
«این استسخن حکما در عبادت خداى تعالى، و افلاطون
الهى گفته است: چون عدالتحاصل آید، نور قوا و اجزاى نفس بر یکدیگر درفشد; چه، عدالت
مستلزم همه فضایل بود. پس، نفس بر اداى فعل خاص خود بر فاضلترین وجهى که ممکن
بود، قادر شود، و این حال غایت قرب نوع انسان بود از اله، تعالى. (24)
در این قسمت، خواجه مانند سایر فلاسفه و بنابه نظریه
اعتدال، معتقد است که عدالتبه دنبال سه فضیلت دیگر که عبارت است، از حکمت و شجاعت
و عفت، حاصل مىگردد. عدالتحد وسط و حالت تعادل بین ظلم و انظلام و شامل جملگى
اعتدالات است و هر دو طرفش، جور مىباشد. (25)
3- عدالتبه معناى ایفاى اهلیت و استعدادها و رعایت
استحقاقها و سلسله مراتب نه تساوى مطلق.
خواجه نصیر همانند فارابى و بوعلى، به تعاریفى از
عدالت از جمله «اعطاء کل ذى حق حقه»، «وضع کل شى فى موضعه» اعتقاد داشته و با رد
برابرى مطلق، تساوى و رفع تبعیض در زمینه استحقاقهاى مساوى را لازم مىدانسته
است. این تعبیر از عدالت که از شایعترین تعابیر اسلامى و افلاطونى از این مفهوم
است; در نزد خواجه نیز بسیار مهم و اساسى است و او، تعریف این مفهوم را با بررسى
معناى تساوى آغاز مىکند.
برخى از مؤلفین نیز این معنا از عدالت را نزد خواجه
تمیز داده و ممیزه شمردهاند و از جمله معتقدند:
«عدالت در مدینه فاضله خواجه نصیر الدین طوسى، همان
عدالت افلاطونى و فارابى است و تحقق آن، وابسته به این است که هر کس بر حسب
شایستگى در پایگاه راستین خود جاى گیرد و به کارى بپردازد که با سرشت و استعداد او
سازگار است. هیچ کس نباید بیش از یک پیشه داشته باشد; زیرا طبایع مردم اقتضا
مىکند که به کارى که شایسته آنند، بپردازند.» (26)
خواجه هم مانند افلاطون و فارابى در بیان فلسفه سیاسى
خود، از فرضیه «انداموارى اجتماع» استفاده مىکند که بنابر آن، هیات مدنیت،
مانند تن یک شخص است که براى وظایف مختلف زندگانى، آلات و اعضاى خاص و متفاوت و
متعاون دارد، گر چه آنها در آغاز ساده و غیر متنوعاند و هر چه پیش مىروند طول و
تفصیل پیدا مىکنند و تنوع و همبستگى بیشترى مىیابند.
خواجه پس از این که انسان را مدنى و نیازمند به تفاوت
و تعاون نوع - نه محتاج یکسانى مطلق و تغالب و تغلب - مىداند، معتقد است که براى
حصول تعاون و اجتماع و تمدن افراد جامعه، که شرط تکامل آنان است، باید عدالت در
میان آنان اجرا گردد. همانطور که بیان شد، بدیهى است که مقصود خواجه از عدالت در
اینجا، تساوى و برابرى مطلق افراد با یکدیگر نیست; زیرا او وفارابى - که سخنان
خواجه از آثار او هم است - و بسیارى از فلاسفه دیگر همچون بوعلى و مسکویه، تفاوت
استعدادها را ضرورى جامعه دانستهاند. به قول خواجه نصیر; با اختلافات صناعات که
ناشى از اختلاف عزائم است و همچنین تباین همم و آراى مردم، مقتضى نظام و حکمت الهى
و ممد حیات و مدنیت اجتماعى است. (27) این است آنچه حکما گفتهاند;
لوتساوى الناس لهلکوا جمیعا (28)
قبلا بیان شد که برخى در اندیشه بوعلى حول مبحث عدالت،
آرایى در باب قرار داد اجتماعى یافتهاند; زیرا وى تقسیم کار را به اجتماع و
مشارکت، و اجتماع و مشارکت را به عقد قرار داد و «معامله» منوط و مبتنى مىدانست
و مبنا و مقیاس و ابزار صیانت این معاملات و قرار دادها را به عدل وابسته مىنمود.
خواجه نصیر هم حفظ معاونت و مشارکت افراد را وابسته به رعایت قانون عدالت در
معاملات مىداند:
«اما چون یکدیگر را معاونت کنند، و هر یکى به مهمى از
این مهمات زیادت از قدر کفاف خود قیام نمایند، و به اعطاى قدر زیادت و اخذ بدل از
عمل دیگران، قانون عدالت در معامله نگاه دارند، اسباب معیشت دست فراهم دهد و تعاقب
شخص و بقاى نوع میسر و منظوم گردد; چنانکه هست.» (29)
لازم به یادآورى است که خواجه با لحاظ تفاوت
استعدادها، اصناف خلق را به چهار صنف تقسیم نموده و اجتماعات معتدل را از تکافى
آنها منتقد مىداند; اول، اهل قلم مانند ارباب علوم و معارف که قوام دین و دنیا به
مثابه آبند در طبایع، دوم، اهل شمشیر مانند مجاهدان و محارسان دولت که نظام عالم
به توسط ایشان بود و به منزله آتشند در طبایع و سیم، اهل معامله چون تجار که معیشت
نوع، بدون تعامل آنها محال است و مانند هوااند در طبایع و چهارم، اهل مزارعه مانند
دهقانان که قوت همه اصناف را تامین کرده و بقاى جامعه به آنها وابسته است و مانند
خاکند در طبایع. (30)
4 - عدالت در مدینه، تقسیم مساوى خیرات مشترک
عمومىخواجه نصیر به تبع فارابى، از تقسیم عادلانه منافع و خیرات عمومى در میان
اهل مدینه سخن مىگوید و بر این باور است که سهم هر کس از این خیرات مشترک، متناسب
با اهلیت و استحقاق افراد است. وى این مطلب را در ضمن شرح «قوانین و شرایط معدلت
پادشاه»بیان مىکند.
از نظر خواجه نصیر چون قوام مملکتبه معدلت است، بر
پادشاه رعایتحال رعیت و حفظ قوانین معدلت لازم است. آنگاه وى، قوانین و شرایط
معدلت را شرح مىدهد:
«شرط اول معدلت، آن بود که اصناف خلق را با یکدیگر
متکافى دارد. (31) وى اجتماع معتدل را به تکافى چهار صنف اهل قلم، اهل
شمشیر، اهل معامله و اهل مزارعه مشروط مىداند. عدالت آن است که هر صنفى از جایگاه
مستحق خود منحرف نشده و بهدنبال غلبه بر صنوف دیگر نباشد; چون این امر منجر به
انحراف مزاج از اعتدال و منجر شدن امور اجتماع به فساد است.» (32)
«شرط دوم در معدلت، آن بود که در احوال و افعال اهل
مدینه نظر کند و مرتبه هر یکى بر یکى بر قدر استحقاق و استعداد تعیین کند».
(33)
بیان شرط سوم یا قانون سوم معدلت پادشاه، در بردارنده
ضرورت تقسیم مساوى خیرات عمومى در میان مردم است:
«و شرط سیم در معدلت، آن بود که چون از نظر در تکافى
اصناف و تعدیل مراتب فارغ شود سویت میان ایشان در سمتخیرات مشترک نگاه دارد و
استحقاق و استعداد را نیز در آن اعتبار کند، و خیرات مشترک سلامتبود و اموال و
کرامات و آنچه بدان ماند; چه، هر شخصى را از این خیرات قسطى باشد که زیادت و نقصان
بر آن اقتضاى جور کند. اما نقصان، جور باشد بر آن شخص و اما زیادت، جور بود بر اهل
مدینه، و باشد که نقصان هم جور باشد بر اهل مدینه» (34)
خواجه در جاى دیگر، خیرات عامه را چنین مىشمارد:
«و خیرات عامه امن بود و سکون و مودت با یکدیگر و عدل
و عفاف و لطف و وفا و امثال آن.» (35)
6 - عدالت، هدف قوانین مدینهخواجه نصیر نیز مانند
فارابى پس از بیان تقسیم مساوى خیرات عمومى بر اساس اهلیت، وظیفه بعدى پادشاه و
حکومت را صیانت قانونى از آنچه بین ایشان تقسیم شده مىشمارد و نظریه عدالتش را با
مساله ثبوت حق و ضرورت حمایت از این حق توسط حکومت، تکمیل مىکند.
از نظر، خواجه پادشاه«چون از قسمتخیرات فارغ شود،
محافظت آن خیرات کند بر ایشان، و آن چنان بود که نگذارد که چیزى از این خیرات از
دست کسى بیرون کنند بر وجهى که مؤدى بود به ضرر او یا ضرر مدینه، و اگر بیرون شود،
عوض به او رساند از آن جهت که بیرون کرده باشند.» (36)
خواجه بعد از عدل، احساس را بالاترین فضیلت مىداند و
معتقد است; پادشاه «چون از قوانین عدالت فارغ شود، احساس کند با رعایا که بعد از
عدل، هیچ فضیلت در امور ملک بزرگتر از احساس نیست». (37)
ج- عدالت و رابطه آن با «ناموس الهى»، «حاکم انسانى» و «دینار»
خواجه بر آن است که «حفظ عدالت در میان خلق، بىاین سه
چیز صورت نبندد; یعنى: ناموس الهى و حاکم انسانى و دینار (38) که همان
دین، و قانون الهى منتج از آن، حکومت و حاکم، و اقتصاد است. به عبارت دیگر، «در
سیاست، به ناموس و حاکم و دینار احتیاج باشد». (39) ناموس الهى الزاما
مقتداى سایر نوامیس و برتر از آنان است.
خواجه ضمن شرح این سه «ناموس» و ذکر رابطه سلسله
مراتبى آنها، جورهاى متقابل و سلسله مراتبى علیه این موارد را به ظرافتشرح
مىدهد; بهویژه بحثخواجه در اهمیت دینار و اقتصاد در ایجاد و حفظ عدالت، از
جذابیت و تازگى برخوردار است. گر چه اصل آن را از ارسطو و سپس مسکویه، به عاریت
گرفته است.
«ارسطاطالیس گفته است: دینار، ناموسى عادل است و معناى
«ناموس» در لغت او، تدبیر و سیاستبود و آنچه بدین ماند. و از این جهت، شریعت را
ناموس الهى خواند و در کتاب نیقوماخیا گفته است: ناموس اکبر، من عند الله تواند
بود، و ناموس دوم از قبل ناموس اکبر، و ناموس سیم دینار بود. پس ناموس خداى،
مقتداى نوامیس باشد، و ناموس دوم، حاکم بود و او را اقتدا به ناموس الهى باید کرد،
و ناموس سیم، اقتدا کند به ناموس دوم و در تنزیل قرآن همین معنا بهعینه یافته
مىشود، آنجا که فرموده است: و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط
و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس، الایه.
و به دینار که مساوات دهنده مختلفاتست، احتیاج از آن
سبب افتاد که اگر تقویم مختلفات به اثمان مختلفه نبودى، مشارکت و معاملت و وجوه
اخذ و اعطا مقدر و منظوم نگشتى; اما چون دینار از بعضى بکاهد و در بعضى افزاید،
اعتدال حاصل آید، و معامله فلاح با نجار متساوى شود، و این، آن عدل مدنى بود که
گفتهاند، عمارت دنیا به عدل مدنى است و خرابى دنیا به جور مدنى و بسیار باشد که
عملى اندک با عملهاى بسیار متساوى نباشد،... مانند تدبیر صاحب لشکر که در مقابل
محاربت مبارزان بىشمار افتد، و به ازاى عادل، جائر بود و آن کسى باشد که ابطال
تساوى کند. و بر منوال سخن ارسطاطالیس و قواعد گذشته، جائر سه نوع بود: اول، جائر
اعظم و آن کسى بود که ناموس الهى را منقاد نباشد، و دوم، جائر اوسط و آن کسى بود
که حاکم را مطاوعت نکند، و سیم، جائر اصغر و آن کسى بود که بر حکم دینار نرود، و
فسادى که از جور این مرتبه حاصل آید، غصب و نهب اموال و انواع دزدى و خیانتباشد،
و فسادى که از جور دو مرتبه دیگر باشد، عظیمتر از این فسادها بود.» (40)
خواجه عمل به سه ناموس را چون بهبار آورنده مساوات
مىداند، مایه کسب خیر و سعادت به شمار مىآورد و جالب اینجاست که خیر و سعادت را
فرع و وجهى از عدالت محسوب نموده و از ارسطو نقل مىکند که:
«کسى که به ناموس متمسک باشد، عمل به طبیعت مساوات
کند، و اکتساب خیر و سعادت از وجوه عدالت و ناموس الهى، جز به محمود نفرماید».
(41)
د- رابطه محبتبا عدالت و ضرورت وجود آن دو در...
روابط متقابل مردم با مردم و مردم با حکومت
به اعتقاد خواجه، افراد بشر ضرورتا و جهت رسیدن به
کمال، نیازمند اجتماع و معاونت مؤانست هستند و همین اشتیاق فطرى به انسگیرى،
«محبت» نام دارد و قوام، همه موجودات به سبب محبت است و هیچ موجودى از این
صفتبىبهره نیست». (42)
به عقیده وى، «محبت» برتر از «عدالت» است، از آن جهت
که محبتبر پایه انسگیرى متقابل طبیعى استوار است; اما عدالت، ضرورتى اجتماعى است
که مصنوعى مىباشد; در حالىکه اقتضاى محبت، اتحادى طبیعى است. به عبارت دیگر،
محبت از عدالت ذاتىتر و فاقد عنصر اجبار و الزام است و اصالت دارد; در صورتىکه
در عدالت، عنصر اجبار و الزام و تصنع وجود دارد. (43)
در واقع، عدالت در فقدان محبت زاده مىشود; چون اگر
محبتبین مردم منتشر گردد، نیاز به عدالت منتفى مىشود و احتیاج به عدالت نیز از
نبود محبت است و به همین خاطر، فضیلت محبت از فضیلت عدالتبالاتر است. و محبتبیش
از عدالت و انصاف، وحدت اجتماعى را میسر مىسازد. خواجه در این باره مىگوید:
«پس معلوم شد که احتیاج به عدالت که اکمل فضایل آن است
در باب محافظت نظام نوع، از جهت فقدان محبت است; چه، اگر محبت میان اشخاص حاصل
بودى، به انصاف و انتصاف احتیاج نیفتادى... و تنصیف، از لواحق تکثر باشد و محبت،
ازاسباب اتحاد. پس بدین وجوه، فضیلت محبتبر عدالتمعلومشد». (44)
خواجه نصیر در مبحث روابط وحقوق متقابل حکومت و مردم و
روابط مردم با همدیگر، به ضرورت وجود محبت در این ارتباطات شدیدا تاکید دارد و
معتقد است; در چنین صورتى، عدالت در منتهاى حد و بهره خود ادا شده و ثبات سیاسى و
نظم تامین مىشود و تغلب و هرج و مرج، به حکومت راه نمىیابد.
به نظر وى، واسطه ارتباط شاه با رعیت نیز محبت است.
ملک با رعیت در شفقت و مهربانى و لطف و تربیت و تعهد و خیرخواهى و دفع شر، باید
همانند پدرى مشفق باشد; همچنان که رعیت نیز مانند پسرى عاقل، در اطاعت و خیرخواهى
و احترام و تعظیم به پدر، نباید چیزى را فرو گذارد.
از سوى دیگر، مردم و رعایا هم در اکرام و احسان به
یکدیگر مىبایستى همانند برادرانى همراه و موفق باشند تا عدالت در روابط سلطان با
رعیت، و رعیتبا سلطان، و رعایا با یکدیگر، به بهترین شکل ممکن و در حقانیت تمام
ادا شود. ظهور هر گونه کم و کاستى در این زمینه، باعث زوال عدالت و پیدایش فساد و
تبدیل ملوکلیتبه ریاست تغلبى، و محبتبه غضب و خشونت مىگردد. مخالفتها جاى
موافقتها را مىگیرد و الفتبه نفرت، و مودت به نفاق بدل مىشود و هر کس به دنبال
نفع شخصى روان مىشود; هر چند که این نفع بر خلاف مصالح جمعى باشد. در چنین حالتى،
هرج و مرج که ضد نظام است، پدیدار مىشود. (45)
علاوه بر بحث تفضیل محبتبر عدالت، خواجه نیز به تبع
حکماى اسلامى پیشین، با تاثیرگیرى از نهجالبلاغه على(ع)، مبحثبرترى داشتن عدل،
یا جود (تفضل) را مطرح نموده است. وى از آن جهت تفضل را برتر از عدالت مىشمارد که
در حقیقت تفضل، احتیاط در عدالت است و عادل، کسى است که با احتیاطى که مىنماید،
بیش از سهم عادلانه به طرف مقابل خود و آنهم از سهم خویش مىپردازد تا اینکه
اهمالى در اداى عدالت نشده باشد. پس به تعبیر خواجه، «معلوم شد که تفضل از
عدالتشریفتر است، از آن جهت که مبالغت است در عدالت نه از آن جهت که خارج است از
عدالت» (46)
با این همه، خواجه افضلیت تفضل بر عدالت را در روابط
شخصى و دعاوى دو جانبه و نه در حوزه روابط عمومى مىداند; زیرا حاکم و حکومتبه
هیچ وجه حق اعمال تفضل به یک طرف دعوا را به جاى اعمال عدالت ندارند ونمىتوانند
از سهم یکى به نفع دیگرى بذل و بخشش بدون مبناى عادلانه نمایند.
ه- رویکرد خواجه نصیر در مواجهه با حکام خود کامه و جائر
از بررسى آرا و زندگى خواجه نصیرالدین به خوبى بر
مىآید که وى به شدت با حکام و حکومتهاى جائر و متغلب، مخالف بوده است. اگر به هر
دو مقدمه وى بر اخلاق ناصرى براى ناصرالدین محتشم و هلاکو که در دو مقطع زمانى
متفاوت و دور از هم نگاشته شده است، بنگریم، واژه «معدلت» و ضرورت عدل گسترى و
ستایش از این سنت جهت پادشاه، به خوبى به چشم مىخورد. (47)
اساسا وى، یکى از دلایل اصلى ضرورت اجتماع و تعاون و
تمدن و حکومت را اجراى عدالت و جلوگیرى از ظهور متغلبین مىداند; زیرا اگر مردم را
به سر خود رها سازند.
«و با طبایع ایشان گذارند، تعاون ایشان صورت نبندد،
چه، متغلب همه را بنده خود گرداند، و حریص همه مقتنیات یا فراهم آمدهها را براى
خود خواهد، و کار به تنازع و پیکار بیانجامد و به افنا و افساد یکدیگر مشغول
شوند.»
شگفت آور و جالبتر آن است که خواجه، علت اصلى بیمارى
عالم و اجتماع را در دو سبب منحصر مىداند و در اینباره مىنویسد: «و مرض عالم از
دو چیز بود; یکى، ملک تغلبى و دیگرى تجارب (تجاذب) (48) هرجى; اما ملک
تغلبى قبیح بود لذاته، و نفوس فاسده را حسن نماید. و امام تجارب هرجى مولم بود
لذاته، و نفوس شریره را ملذذ نماید». (49)
پس علتبیمارى عالم و اجتماع، یکى استبداد یا تغلب و
پادشاهى مبتنى بر تغلب است و عامل دیگر، «تجارب هرجى» و یا «تجاذب هرجى» است که
در نسخ مختلف اخلاق ناصرى به هر دو شکل آمده و به ظاهر، شکل دوم صحیحتر است.
(50) تجارب هرجى; یعنى تجاربى که منظم و دقیق و مطابق نیازهاى اجتماع و اصول
کشوردارى و عدالت گسترى نباشد. «تجاذب هرجى» نیز بدین معناست که در اجتماع، به
گونهاى هرج و مرج حاکم باشد، که کشمکش و تعدى به یکدیگر در بین مردم رواج باید و
آنها مشغول قاپیدن و جذب اموال یکدیگر گردند.
خواجه در شرح سیاست فاضله و سیاست ناقصه، تغلب و
استعباد و به بندگى کشیدن مردم و جور را ویژگى اصلى سیاست ناقصه و مدائن ناقص به
شمار مىآورد; در حالىکه در سیاست فاضله، بین به سعادن رساندن مردم و تکمیل مردم،
و تمسک به عدالت و احتراز از استبداد و تغلب، رابطه مستقیمى وجود دارد. وى «در شرح
سیرت ملوک»، سیاست ملک را که ریاست ریاسات باشد، به دو گونه مىداند و غرضها و
الزمات آن را بدینگونه تفصیل مىدهد:
«اما اقسام سیاست; یکى، فاضله باشد که آن را
امامتخوانند و غرض از آن، تکمیل خلق بود و لازمش نیل به سعادت; و دوم، سیاست
ناقصه بود که آن را تغلب خوانند و غرض از آن، استبعاد خلق بود و لازمش نیل به
شقاوت مذمت و سائس اول، تمسک به عدالت کند و رعیت را به جاى اصدقا دارد، و مدینه
را از خیرات عامه مملو کند و خویشتن مالک شهوت دارد، و سائس دوم، تمسک به جور کند
و رعیت را به جاى خول [بنده] و عبید دارد و مدینه پرشور عام کند». (51)
از نظر خواجه، مدینه آرمانى، مدینهاى است که مردم آن
در کسب خیرو نابودى شر با همدیگر موافقت و معاونت و تشریک مساعى دارند و آرا و
اعتقادات مذهبى مانند عقیده به مبدا و معاد و رفتار ایشان در اکتساب کمال و نحوه
آن، مشترک است و جالبتر آنکه، افعال ایشان حکیمانه و عاقلانه و مقدر به قوانین
عدالت است; همچنان که به گفته خواجه:
«و افعالى که از ایشان صادر شود، مفروغ بود در قالب
حکمت، و مقوم به تهذیب و تسدید عقلى و مقدر به قوانین عدالت و شرایط سیاست، تا با
اختلاف اشخاص و تباین احوال، غایت افعال همه جماعتیکى بود و طرق و سیر، موافق با
یکدیگر» (52)
خواه ناخواه، نتیجه چنین جامعهاى که مصحح آن عقل
(53) و تقدیر کنندهاش عدالتباشد، سعادت و جامعه آرمانى است و سرانجام تغلب
و هرج و مرج، فنا و نیستى است.
یکى از پنج آفت مدینه فاضله خواجه که این شهر را تباه
مىسازند، «باغیان» هستند. و باغیان، گروهى نافرمانند که به قلمرو فضلا و حکومت
عادله خشنود نیستند و به قلمروى که بازور و ستم به چنگ آید(ملک تغلبى) گرایش
دارند.
و- جایگاه عدالت در شرایط رهبر و حاکم
بابررسى منظومه فکرى خواجه، به خوبى روشن مىشود که
حاکم متغلب و جائر، در مخیله و آثار او جایى ندارد و آرمان وى، حاکم عادل و حکیم
است. خواجه نصیر همانند فارابى، عالم طب و طبیب را که بر حفظ سلامت تن آدمى
مىکوشد، با سیاستمدار و زمامدار مقایسه مىکند که باید اجتماع را منظم و به سامان
نگاه دارد: «و همچنانکه صاحب علم طب چون در صناعتخود ماهر شود، بر حفظ صحتبدن
انسان و ازالت مرض قادر گردد، صاحب این علم(نیز) چون در صناعتخود ماهر شد، بر صحت
مزاج عالم - که آن را اعتدال حقیقى خوانند - و ازالت انحراف از آن، قادر شود و او
به حقیقت، طبیب عالم بود و بر جمله، ثمره این علم، اشاعتخیرات بود در عالم، و
ازالتشرور به قدر استطاعت انسانى». (54)
بدیهى است که از حیث نظرى و در اندیشه خواجه، زمامدار
به عنوان طبیعت عالم و مدبر «اعتدال حقیقى» و اشاعه خیرات و ازاله انحرافات،
نمىتواند عادل نباشد و او هیچگاه جور و متغلب بودن وى را تجویز نمىکند; بلکه
مصر بر این است که ناموس دوم; یعنى حاکم، باید دائما به ناموس اکبر و ناموس الهى
اقتدا کند.
از سوى دیگر، «مردمان در هر حال نظر بر ملوک داشته
باشند و اقتدا به سیرت ایشان کنند، و از اینجا گفتهاند که: الناس على دین
ملوکهم، و الناس بزمانهم اشبه منهم بابائهم» (55) پس اگر زمامدار عادل
نباشد و جائر باشد، اجتماع و مردم هم با اقتدا به وى، جائر خواهند شد و فضایل
رختخواهد بست. پس به ناچار، زمامدار باید عادل باشد. عقیده آرمانى خواجه در این
عبارت دیده مىشود: «اذا اراد الله بامة خیرا جعل الملک فى علمائها و العلم فى
ملوکها» ; «چون خداى تعالى مردمانى را نیکى خواهد، پادشاهى را به دانشمندان آنها
دهد و دانش را به پادشاهان ایشان» (56) و این، همان عقیده به «زعیم
حکیم» است که افلاطون در کتاب اول و سوم و پنجم جمهورى، مکرر از آن یاد کرده است.
باید اذعان نمود با وجود ذکر این مطالب و اصرارى که
خواجه بر رعایت قوانین معدلت و عدالت گسترى حاکم دارد و مکررا بر این صفت و ضرورت
آن در نظام سیاسى و اجتماعى و رابط حکومتبا مردم و مردم با یکدیگر تاکید
مىنماید; اما در عالم واقع و در عهد سفاکىهاى حکام مغول و غیر مغول، حاکم عادل
نه تنها نادر است; بلکه ممتنع الوجود مىباشد و خواجه چارهاى ندارد که اشتراط
عدالت جهتحاکم را در مخیله و ذهن خویش به صورت آرمانى انتزاعى حفظ نموده و از
تصریح شرط عدالتبراى تائید صلاحیت زمامدارى عصر خویش چشم بپوشد. در این نوع راى
خواجه، نه تنها استبداد و اختناق و تغلب شدید روزگار وى مؤثر است; بلکه عدم امکان
تاسیس حکومت عادله و پرهیز از هرج و مرج و ضرورت وجود حکومت و لو فاجر، باعثشده
که خواجه، عدالت را شرط زمامدارى قرار ندهد و حتى از حکم صریح به حق خروج علیه
سلطان ظالم چشم بپوشد که در جاى خود، توضیح داده مىشود.
خواجه بیان مىدارد که طالب ملک، باید هفتخصلت داشته
باشد که عبارتند از: ابوت، (57) علو همت، متانت راى، عزیمت تمام، صبر
در برابر شداید، یسار (یعنى ثروت) و اعوان صالح.
خصلتها خصوصیات حاکم از دید خواجه، با خصائل و صفات
امام شیعى یکى نیست. وى در کتب کلامى و دینى خود، صفاتى را براى امام لازم مىشمرد
و براى آن اقامه دلیل مىکند که عبارتند از:
الف - معصوم باشد. ب - واحد باشد. ج - منصوص باشد.
(باارائه معجزه یا اخبار کسى که صدقش معلوم است.) د - اعلم باشد. ه - اشجع باشد. و
- اقرب مردم به درگاه خداوند باشد. ز - صاحب معجزه باشد. ح - از عیوبى که سبب تنفر
مردم گردد، مبرا باشد. (58)
اما خواجه در سیاست فلسفىاش، هنگامى که از شرایط و
خصوصیات حاکم سخن مىگوید، از عصمت - که اعم و اکمل از عدالت است - و سایر خصوصیات
امام مانند وحدت و معجزه و تعیین از جانب خدا نامى به میان نمىآورد; اما بعضا
همین حاکم را مسمى به امام مىنماید.
باید اذعان نمود که خواجه، وحدت امام را در سیاست دینى
و اندیشه فقهى کلامى خود لازم دانسته است; زیرا معتقد است که ائمه متعدد هر چند
معصوم باشند، به سبب داشتن دواعى مختلف، احتمالا دچار اختلاف نظر خواهند شد و
اداره جامعه با مشکل مواجه خواهد گردید. (59) اما او در سیاست فلسفى
خود، وحدت حاکم را ضرورى نمىداند و حتى ریاست افاضل و ریاست اصحاب سنت را در
اداره مدینه فاضله پیش بینى مىکند. (60)
همچنین خواجه در مورد شرایط «حاکم»، «نکتهاى درباره
ابوت مىگوید که به عقیده فلاسفه نزدیک است و با عقیده شیعه اندکى مغایر مىنماید.
به گفته وى:
«از این خصال ابوت ضرورى نباشد، اگر چه آن را تاثیرى
عظیم بود». (61)
عدم تصریح به شرط عدالت در مورد حاکم، در عصر تهاجم ضد
تمدنى و سفاکانه مغولان، نشان از گام نهادن خواجه نصیر دروادى «واقع گرایى» مصطلح
دارد و اینکه وى به شکل عینى با این واقعیات دست و پنجه نرم نموده است; نه این که
با فرار از آنها، به عالم صرف انتزاعیات و مدن آرمانى پناه برد; گر چه خواجه به دو
کار مزبور مبادرت ورزیده است; یعنى در عین عدم فرار از واقعیات و سعى در کاهش
بلاهاى نظامهاى متغلب، به ترسیم جامعه آرمانى و اسلامى هم پرداخته است.
ز- نظر خواجه در مورد حق شورش و عصیان علیه حاکم خودکامه و جائر
آنچه که از مهمترین کتاب اخلاقى و سیاسى خواجه بر
مىآید، این است که وى به هیچ وجه در آثار عصر خویش، قائل به شورش و عصیان علیه
حاکم جائر و مستبد اسماعیلى و مغولى... نبوده است و به دلایل مختلف از جمله فقدان
قدرت لازم مردم، نبود بدیل مناسب، و امکان ظهور و هرج و مرج و بروز تغلب بیشتر،
بدین امر رضایت و جواز نداده است. همچنانکه گفته شد، وى «تجارب و یا تجاذب هرجى»
را به همراه «حکومت تغلب»، دو عامل اصلى بیمارى عالم به شمار مىآورده است و از
هرج و مرج و استبداد بیشتر گریزان بوده است. خواجه، جائر اوسط را پس از جائر اعظم
- که ناموس الهى را انقیاد نمىکند - بزرگترین جائر بهشمار مىآورد و «آن کسى
بود که حاکم را مطاوعت نکند». (62)
خواجه نصیر، ظلم به رعیت توسط والى را مایه هلاک دین و
مروت مىداند و از سوى دیگر شورش و اقدام علیه والى حاکم را به منزله هلاکت دنیا و
نفس به شمار مىآورد و توصیه مىکند در قبال چنین حاکمى هم تا وقتى خدا نجاتى
عنایت نکرده، باید وفادارى و حفظ جا ن پیشه کرد:
«و اگر به یکى از ولات که ظالم و بد خوى بود، مبتلا
گردد، باید که داند که او در میان دو خطر افتاده است: یکى آنکه با والى سازد و بر
رعیتبود و در آن هلاک دین و مروت او باشد، و دیگر آنکه با رعیتسازد و بر والى
بود و در آن هلاک دنیا و نفس او بود، و وجه خلاص از این دو ورطه، به یکى از دو چیز
تواند بود; مرگ یا مفارقت کلى، و با والى غیر مرضى السیره هم جز محافظت و وفا طریق
نباشد تا آنکه که خداى مفارقت و نجات روزى کند». (63)
خواجه در بیانات دیگرش هم مکررا اطاعتحاکم و ترک
مخالفت علنى و پنهان وى و تبعیت محض از ملوک و حمل به خیر کردن اعمال او را توصیه
نموده است که بیشتر این مواعظ و تدابیر، در فصل «سیاستخدم و آداب اتباع ملوک»
آمده است که به دلیل اهمیت آنها بخشهایى از آن در اینجا ذکر مىشود:
«و اما معاشرت با ملوک و رؤسا، عموم مردم را چنان بود
که در نصیحت و نیک خواهى ایشان به دل و زبان تقصیر [کوتاهى] نکنند و در افشاى
محامد و ستر معایب ایشان غایت جهد مبذول دارند... و البته کراهت و انقباض بهخود
راه ندهند و در امتثال او امر و نواحى به قدر طاقت ایستادگى نمایند... (64) و
اگر چیزى ازو مستقبح بیند، باز نگوید... و چون میان او و مخدوم [حاکم] حالى افتد
که قبح آن عاید با یکى از هر دو بود، حیلت کند در آنچه آن قبح با خود گرداند و
برائتساحت مخدوم از آن ظاهر کند... در هر معامله و مجاراتى [گفت وگویى] که میان
او و مخدوم افتد و خویشتن را در آن حظى بیند، ترک آن حظ گیرد و از آن تجنب نماید،
و حظ رئیس مستخلص گرداند... (65) اگر در مقام سخط و عتاب مخدوم افتد،
البته ازو شکایت نکند و عداوت و حقد به دل راه ندهد، وجه گناه با خود گرداند، و
بعد از آن اجتهاد کند و تلطف نماید تا تجدید حالى که مزیل سخط مخدوم باشد به نوعى
که میسر شود، حاصل گردد. (66)
و در آداب ابن المقفع آمده است که: اگر سلطان ترابرادر
گرداند، تو او را خداوند گار دان (67) ... و شرایط خدمت ملوک، ریاضت
نفس بود بر مکروه و موافقت ایشان در مخالفت راى خود و مقدر کردن امور بر هواى
ایشان و کتمان اسرار و بحث ناکردن از چیزى که ترا بر آن وقوف ندهند و مجاهده کردن
در تحرى رضاى ایشان به همه وجوه و تصدیق اقوال و تزیین آراى ایشان و نشر محاسن و
ستر مساوى و تقریب آنچه آن را نزدیک خواهند و تبعید آنچه آن را دور گردانند و
تخفیف مؤونتخود بر ایشان و احتمال مؤونت ایشان و بذل مجهود در طاعتبه عادت
گرفتن.
و اگر به خدمت موسوم گردد، باید که شتم سلطان بهشتم
نشمرد و غلظت ایشان به غلضت ندارد... و از مسخوط علیه و متهم مخدوم تجنب باید نمود
و با او در یک مجلس جمع نباید آمد، و از ثنا و تمهید عذر او امتناع باید کرد.
(68)
و اگر پادشاه، رایى زند که تو آن راکاره باشى، با او
موافقت کن و تذلل نماى و حقیقت دان که سلطان اوست نه تو، پس اولى آنکه تو متابعت
مراد او کنى نه آنکه، از او مساعدت و مطاعت التماس کنى و به حسب راى و هواى خویش
سخن گویى» (69)
شاید تصور شود که خواجه احتمالا این توصیهها را
نسبتبه سلاطین عادل اظهار کرده است و در مورد سلاطین جائر، قائل به این نظرات
نیست. پاسخ این احتمال منفى است; زیرا خواجه در خلال همین بیانات، ناخشنودى خود را
از پارهاى از صفات مذموم حکام و مخدومین ابراز مىنماید و نشان مىدهد که در باطن
و قلبا از آنها دل چرکین است. مثلا او مىنویسد که ملوک و رؤسا داراى همتهاى
منفردى هستند:
«و آن همتها آن بود که بدان از همه خلق استخدام و
تعبد خواهند، و خود را در آن و هر چه مىکنند، مصیب شمرند. و سبب این سیرت، کثرت
مدح مردمان بود ایشان را، و تواتر تصویب اعمال و آرایى که از خاص و عام در مسامع
ایشان تمکن یافته باشد». (70)
از نظر خواجه، نباید مردم، طالب تقرب و خدمت در دستگاه
سلطان باشند و«باید که برطلب قربت ایشان اقدام ننمایند، چه، صحبتسلطان [را] به
دخول در آتش و گستاخى باسباع تشبیه کردهاند، و کسى [که] به جوار و معرفت ایشان
ممتحن بود، لذت عیش و تمتع از عمر برو منقض گردد». (71)
به عقیده خواجه، فرد در مقابل والى یا مخدوم باید
آنگونه بنمایاند که از بذل اموال خود جهت اوامر وى دریغ ندارد; «چه، اگر چنین کند
از طمع او به مال خود ایمن شود و اگر مناقشتى به کار دارد، حرص او نیز گرداند که
الممنوع محروص و المبذول مملول منه» (72)
واقعیات عینى زندگى خواجه نصیر، به خوبى گواه آن است
که او قلبا و باطنا با هیچ یک از سلاطین وقتخود موافقت واقعى نداشته است و معمولا
به خاطر مصالح عالى و ارجح، وى در نهایت مشقت، مجبور به همراهى و حضور در دربار
سلاطین جائر بوده است. مثلا خواجه در دورن اقامت و بهقولى، اسارتش در قلاع
اسماعیلى با ناراحتى و عذاب و در «طوفانهاى مشقت و سختى» به سر برده است و در
آخر «شرح اشارت»، به تفصیل از این اوقات یاد مىکند و مىنویسد:
«... در جاهایى بودم که آتش جهنم در هر آن، در آنها
زبانه مىکشید و آتش گداخته به سرم مىریخت، و زمانى بر من نگذشت که چشمهایم پر
از اشک و خیالم ناراحت و مشوش نباشد.» (73)
این شعر معروف خواجه مربوط به همین دوران است:
گرداگرد خود چندان که بینم بلاانگشترى و من نگینم
(74)
به همین دلیل، خواجه نصیر از هر فرصتى براى رهایى از
دستسلاطین جائر و نابودى آنها استفاده مىکرده است و در این میان، همواره از بین
انتخاب گریزناپذیر حکام جائر بد و بدتر، سلاطین بد قدرتمند را انتخاب مىکرده
است، تا از اقتدار بیشتر آنها به نفع مصالح عالیه استفاده کند.
حتى اگر صدور جواز «نمد مالى خلیفه عباسى و قتل وى»
توسط خواجه هم صحیح باشد، انجام این امر با توضیحات پیش گفته، توسط برخى این گونه
توجیه شده که از نظر خواجه طوسى شیعى مذهب، مبادرت به این عمل، تکلیف شرعى و وظیفه
مذهبى بوده است; چون خلفاى عباسى جائر، غاصب حکومت اهل بیت(ع) بودهاند. و خواجه
بنابه دعاى معروف «الهم اشغل الظالمین بالظالمین» مایل بوده که ظلمه و اهل جور را
با یکدیگر درگیر و مشغول نماید تا مصالح جامعه اسلامى بهتر تامین شود. (75)
از سویى، چنین به نظر مىرسد که دوستى و ارتباط طوسى
با هلاکو دوام نکرد و هلاکو، نسبتبه طوسى بد دل شد... تا حدى که تصمیم به قتل او
گرفت; (76) اما موفق به این کار نشد. یکى از دلایل این امر از نظر محققین،
انتقادات محتمل خواجه از ظلم و جور و سفاکىهاى هلاکو است. (77) همه
این مستندات تاریخى و آراى پیش گفته خواجه، دال بر این است که وى به دلیل فشار
بسیار شدید اسبتداد و تغلب بىحد و حصر اسماعیلیان و خصوصا مغولان، براى وصول به
مصالح عالىتر مبادرت به تقیه نموده تا علاوه بر حفظ جان خویش و در امام ماندن از
سیل بنیان افکن استبدان و جور حکام، آنها را تدریجا با مدارا و تلطف و تدبیر و
انعطاف، به مسیر عدالت و عدالت گسترى تغییر جهت دهد. جملات منقول ذیل علاوه، بر
تنویر بهتر موضع خواجه، جوایى هم به اتهامات و ابهامهاى پیرامون سیره عمل سیاسى
وى نیز هست و نشان مىدهد که او، عصیان و شورش علیه حکام جائر را در زمان خویش
باعث اتلاف نفوس مردم مىدانسته است:
«باید که داند که ملوک و رؤسا مانند سیلى باشند که از
سرکوه در آید و کسى که به یک دفعتخواهد که آن را از سمتى به سمتى گرداند، هلاک
شود; اما اگر به اول مساعدت نماید و به مدارا و تلطف یک جانب او بهخاک و خاشاک
بلند گرداند، به جانبى دیگر که خواهند، تواند برد. هم بر این سیاقت در صرف راى
مخدوم از آنچه متضمن فسادى بود، طریق لطف و تدبیر باید سپرد، بر وجه امر و نهى او
را برهیچ کار تحریص نفرمود، بل وجه مصلحتى که در خلاف راى او بود، با او نماید و
او را به وخامت عاقبت کار تنبیه دهد و به تدریج در اوقات خلوت و موانستبه امثال و
حکایات گذشتگان و حیل لطیف، آن راى را در چشم او نکوهیده کند». (78)
پىنوشتها:
1- على اصغر حلبى، تاریخ اندیشههاى سیاسى در ایران و
جهان اسلامى، چاپ اول،(تهران: بهبهانى، زمستان، 1372)، ص 341 (به نقل از جرجى
زیدان، آداب اللغه،3 / 234).
2- محمد مدرسى زنجانى، سرگذشت و عقاید فلسفى خواجه
نصیر الدین طوسى، (تهران: امیر کبیر،1363)، صص 12 -13.
3- عبدالله نعمه، فلاسفه شیعه، سید جعفر غضبان،
(تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى،1367)، ص289.
4- همان، ص286.
5- همان، ص 280. از مهمترین این رسائل، مىتوان به سه
رساله فى اثبات الفرقة الناجیه»، «رسالة فى حصر الحق بمقالة الامامیه» و «رسالة
فى الامامه» اشاره کرد.
6- همان، ص 281.
7- سید جواد طباطبایى، زوال اندیشه سیاسى در ایران،
چاپ اول، (تهران: کویر،1373)، ص209.
8- همان، ص213.
9- همان، ص 211.
10- همان، صص 224 - 225.
11- همان، ص 215.
12- خواجه نصیرالدین طوسى، اخلاق ناصرى، تصحیح مجتبى
مینوى و علیرضا حیدرى، چاپ پنجم، (تهران: خوارزمى، 1373)، ص 248 و نیز در تعلیقات
کتاب، ص 395.
13- استاد محمد تقى دانش پژوه در مقدمه خویش بر کتاب
اخلاق محتشمى، منابع اخلاق ناصرى را با ذکر نام هر فصل و هر اندیشمند صاحب راى در
این کتاب بر شمردهاند. ر.ک به: نصیرالدین طوسى، اخلاق محتشمى و سه رساله دیگر او،
دیباچه و مقدمه و تصحیح محمد تقى دانش پژوه، (تهران: انتشارات دانشگاه
تهران،1339)، ص19.
14- اخلاق ناصرى، پیشین، ص 131.
15- همان.
16- همان، ص147.
17- همان، ص 132.
18- همان، ص133.
19- همان، صص143 - 144.
20- همان، ص 138.
21- همان، ص136.
22- همان، ص 111.
23- ر. ک به: همان، ص 148.
24- همان، ص143.
25- ر.ک به: همان، صص117 -143.
26- حجت الله اصیل، آرمانشهر در اندیشه ایرانى،
(تهران: نشر نى، 1371)، ص 120.
27- اخلاق ناصرى، پیشین، ص 251.
28- همان. این روایت، حدیث مشهورى از على(ع) است.
29- همان، ص 250.
30- ر. ک به: همان، ص 305،(با تلخیص).
31- همان، ص 305.
32- ر. ک به: همان.
33- همان.
34- همان، ص 308.
35- همان، ص 301.
36- همان، ص 308.
37- همان.
38- همان، ص 134.
39- همان، ص 252.
40- همان، ص 135.
41- همان.
42- ر. به: همان، ص 258.
43- ر. ک به: همان، صص 258 -259.
44- همان، ص259.
45- ر. به: همان، صص269 - 270.
46- همان، ص146.
47- خواجه در مقدمه دوم، از اینکه هلاکو بهلطف
کردگار، او را از دست اسماعیلیان نجات داده است، سپاسگزارى کرده و براى تعمیم
عدالت گسترى وى دعا مىکند و عنایت «پادشاه روزگار عمت معدلته» را لطف الهى
مىداند (ر.ک به: همان، مقدمه، ص 35).
48- یکدیگر را کشیدن.
49- همان، صص 302 -303.
50- در کتاب اخلاق ناصرى، به تصحیح مرحوم مجتبى مینوى
و علیرضا حیدرى، کلمه «تجارب هرجى» آمده است و فقط به وجود کلمه «تجاذب هرجى» در
نسخ دیگر اشاره شده است. دکتر على اصغر حلبى، ضمن توضیح که «تجارب هرجى» در کتاب
خویش از آوردن این کلمه توسط خواجه ابراز تعجب نموده و اظهار داشته است: «ولى
معلوم یستخواجه این سخن را بر چه پایه مىگفته است; زیرا در زمان او و پیش از وى
نیز هیچ دوره ایى (شاید به استثناى روزگار کوتاه خلفاى چهارگانه راشدى و آن نیز تا
حدودى) نبوده است که اساس حکومتبر تغلب و چیره شدن زورمندى نو پدید بر زورمند و
غالب پیشین نبوده باشد، و نیز تمام تاریخ اسلام و ایران نشان نداده است که کسى که
بر اریکه قدرت تکیه زده باشد تجارب منظم و دقیقى از اصول کشور دارى و عدالت گسترى
داشته باشد. (حلبى، تاریخ اندیشههاى سیاسى در ایران و جهان اسلام، پیشین، ص357).
51- همان، صص 300 - 301.
52- همان، صص 280 - 281.
53- این نقل قول از خواجه، نشانگر احترام وى به عقل و
عدم عقل ستیزى وى است.
54- همان، ص 255.
55- «مردم بر دین شاهان خود مىروند، مردم به زمان
خویش مانند ترند تا به پدران خویش».
56- على اصغر دهخدا، امثال و حکم، چاپ نهم، (تهران:
امیر کبیر، ص89)، ج 1، (به نقل از رساله سیر و سلوک خواجه نصیر).
57- پدرى، یعنى اینکه از جانب پدر به شخص معتبر برسد.
58- ر. ک: به خواجه نصیر الدین طوسى، فصول المدنى، به
کوشش محمد تقى دانش پژوه، (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1355)، ص 34.
59- همان، ص 38.
60- ر.ک به: خواجه طوسى، اخلاق ناصرى، پیشین، ص 278.
61- ر.ک به: اخلاق ناصرى، پیشین، ص 278. همچنین براى
اطلاع بیشتر ر.ک به: محمد رسول الماسیه، اندیشههاى سیاسى خواجه نصیر الدین طوسى،
(تهران: دانشگاه امام صادق، دانشکده معارف اسلامى و علوم سیاسى، پایاننامه
کارشناسى ارشد، آبان 68، ص97.
62- پیشین، ص 135.
63- همان، ص 318.
64- همان، ص 314.
65- همان، ص316.
66- همان، صص317 - 318.
67- همان، ص 318.
68- همان، ص319.
69- همان، ص 320.
70- همان، ص316.
71- همان، ص 314.
72- همان، ص317. معناى جمله عربى چنین است: «به آنچه
ممنوع گشته، حرص ورزیده مىشود; اما از آنچه مبذول و در اختیار نهاده شده،
ملالتحاصل مىگردد».
73- جهت تفصیل بیشتر، ر.ک به: فلاسفه شیعه، پیشین، ص
258.
74- على زیعور، «اندیشه سیاسى خواجه نصیر الدین طوسى،
فرخ امه طلب، تاملات سیاسى در تاریخ تفکر اسلامى، (تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و
مطالعات فرهنگى،1373)، ج 1، پاورقى ص 101.
75- براى توضیح بیشتر، ر.ک به: مدارس، رضوى، پیشین، صص
54 - 55.
76- فلاسفه شیعه، پیشین، ص 292.
77- براى تفصیل بیشتر، ر.ک به: همان .
78- اخلاق ناصرى، پیشین، ص 315.