02188272631   09381006098  
تعداد بازدید : 511
6/17/2023

شعر چیست معلم کیست؟

نعمت‏الله سعیدى

 

 

مى‏دانم که مقاله بى‏مقدمه نوشتن، حکایت‏دویدن بدون کفش است و عاشق شدن بدون‏کیسه زر. اما عجالتاً یک دیباچه طلب شماکه روزگار روزگار بى‏حوصله‏هاست وزمانه با هر چه از جنس درنگ در جنگ، به‏گمانم اوحدالدین مراغه‏اى گفته باشد:
دى بر سر هر مرده دو صد شیون بود
امروز یکى نیست که بر صد گرید
گفتم، که گفته باشم، هر چه پیش آمده راگفته‏ام، بدون مقدمه و مؤخره، به جاى آنچه‏شاید باید مى‏گفته‏ام. که اگر بدین منوال‏لاابالى گرى نکرده بودم و نمى‏کرده‏ام، ماکجا و اینکه »شعر چیست معلم کیست؟«بلکه تنبیه خاطرى باشد بر آنان که چنین‏عرصه و میدانى را بر چو من لنگ پریشان‏حالى خالى گذاشته‏اند که مى‏فرماید:
وَ لا عَلَى الْاَ عْرَجِ حَرَجُ (1)
و گرنه، از شعر گفتن چندان دشوار نیست واز »معلم« نوشتن. که حرف گفتنى از این دوبسیار است و نوشتنى - مگر آغاز سخن)که گویا به خیر گذشت!(. و آسان هم نیست،خاصه وقتى »شعر چیست« یک کفه ترازوباشد و »معلم کیست« کفه دیگر ترازو وخواسته باشى این دو را نسبت به هم و با هم‏بسنجى؛ آن هم وقتى شاهین ترازویت مرغ‏پریشان حالى باشد که یک دم یک جابندنمى‏شود و خو کرده باشد به ناله کشیدن؛که گفت:
ترازو آوریم غمها بسنجیم...

مى‏خواستم اول شعر را تعریف کنم و دوم،از نسبت معلم بگویم با شاعرى - آنچنانکه‏در طول این سالها، کم و بیش شنیده‏ام ودیده‏ام از او، وسوم، نمونه‏هایى از اشعار اورا بیاورم، براى ربط و بسط این دو. همین‏هاکتابچه‏اى شد در عرض هفته‏اى، که خدامى‏داند پس از چند بار پاکنویسى هم ازچرک‏نویسى در نیامد و نگرانم از اینکه‏مقاله‏اى درست و درمان هم به دست ندهد.دلم هم مى‏سوخت بر آن همه تقلّا و دست وپا زدن خود، که از خیرش بگذرم. گفتم مگرشما حوصله کنید و هر طور که خواسته‏ایدپاکنویسش... و عذر تقصیر حقیر را بپذیریدکه اگر نمکى هم ریخته‏ام و گاهى مى‏ریزم،اول بر دل سوخته خود مى‏ریزم، نه آنکه‏خداى ناکرده »شعر چیست؟« شوخى باشدو »معلم کیست؟« مجالى براى نمک ریختن،که وقتى گفته بودم:
بیا بنشین به بالینم که صبرم را سرآوردى
تو هم آنقدر شیرینى که شورش رادرآوردى
الغرض، وقتى یک »معلم کیست؟« پیش رودارى، طاقت نمى‏آورى که در »شعرچیست؟« بمانى، و وقتى نگفته‏اى »شاعرکیست؟« چیز چندانى از »معلم« نمى‏توانى‏بگویى؛ مگر آنکه عذر بخواهى از بابت این‏شاخه به آن شاخه کردن و مدد بگیرى ازنقل برخى از خاطرات خود با او و رخصت‏بدهى این نثر مسجع و مبدل و دل‏شکسته‏مانند »عین القضاتى« را که وقتى گفته بودم:
سیر بهار با خر مردم، نمى‏توان
راهب شدن بدون کلیسا، نمى‏شود

»
معلم« آدمى‏ست که کم مانده بود، زنده‏زنده اسطوره شود. اولین بارى که او رادیدم، شب شعرى بود در مشهد. داشت ازانتهاى سالن به طرف تریبون مى‏رفت که‏شعر بخواند. یک برگ کاغذ یک دستش بودو یک شمشیر باید در دست دیگرش مى‏بودکه نبود! زیر چشمى بین جمعیت دنبال‏افراسیاب مى‏گشت و به جایگاه که رسید،همه ساکت شده بودند. مثنویش را که‏شروع کرد، هوس »کباده« و »میل«چرخاندن داشتم و تمام که کرد، دنبال قاتل»سیاوش« مى‏گشتم!
چند روز بعد، تعجب کردم که چطور تا چندهفته پیش چیز زیادى از او نشنیده‏ام؟ بعدهامتوجه شدم که او مشهورترین شاعرانقلاب است، و بسیارى از شاعران معتقدندکه معلم دو دوره قبل و بعد از ترانه سرایى‏دارد. از او در دامغان )یعنى شهر زادگاهش(افسانه‏هایى بر سر زبانهاست که مثلاًمى‏گویند: روزى از مسجد بیرون مى‏آید ومى‏بیند کفشهایش را برده‏اند. )شاید اگر»سهراب سپهرى« بود مى‏گفت: کفش‏هایم‏کو / چه کسى بود صدا زد سهراب /... بایدامشب بروم....( معلم که عصبانى شده فریادمى‏زند: کفش‏مان را بردند. پس از این... فتنه‏به پا خواهم کرد....
افسانه‏بافى مردم را مى‏گویم، درباره معلم.وگرنه مى‏دانم که این حکایت به کسانى‏دیگر هم در گذشته دور نسبت داده شده. یامى‏گویند: در دوران جوانى یک شب معلم‏چشمهایش را با پارچه مى‏بندد و در خلاف‏جهت جاده تهران مشهد - و از وسطخیابان - شروع مى‏کند به راه رفتن و چرخ‏زدن... فقط براى اینکه تقدیر را امتحان کند ومقام توکل را - نه بد و بیراه رانندگانى را که‏دست کم صد کیلومتر در ساعت سرعت‏دارند - و ببیند آیا...
اگر تیغ عالم بجنبد ز جاى
نبرّد رگى تا نخواهد خداى؟

معلم آدمى‏ست درست مثل شعرهایش؛متفاخر، مرموز و ساده، مهربان، پر انرژى،آرام ولى حیرت زده، دوست یا آشنا با هرکس که پا پیش بگذارد، غیرتى، طلب کار ازهمه و قانع بر هر چه، معتقد به مرام و...
مى‏گویند، دوست و رفیق زیاد دارد و باخیلى از بزرگان دیزى یک نفره خورده‏است. عجالتاً همین مقدار از »معلم کیست؟«کافیست. تا پراکنده‏اى چند هم بگویم ازشعر چیست؟

افلاطون مى‏گفت، این جهان سایه‏اى است ازآن جهان. ارسطو مى‏گفت، شعر کلامى‏ست‏موزون و مخیل و کار شاعر همان محاکات‏است. و اینها به کار شهروندان مدینه فاضله‏نمى‏آید و شهردار آنجا که فیلسوف است،نباید ویزاى ورود بدهد به شاعر جماعت.
»
یونگ« مى‏گفت: شاعر پیامبر ضمیرناخودآگاه جمعى است )پیدا نکردم کجاچنین چیزى گفته. اگر او یا کس دیگرى‏نگفته باشد، من مى‏گویم!( فلوطین وپیروانش مى‏گفتند که »موزون« بودن یعنى:تکرار، توالى، تقارن، تشابه، تساوى،تعادل،... و اینها همه یعنى تناسب وهارمونى، که مى‏شود »استتیک« )استتیک‏در فیزیک یعنى تعادل و در فلسفه یعنى‏تناسب و زیبایى‏شناسى، که همین آخرى،بحث ثابتى شد در مکاتب و کتب فلسفى(»عروضى سمرقندى« و عده‏اى دیگرمى‏گفتند: شعر کلامى‏ست موزون و مخیل ومقفا.)یعنى قافیه داشتن را نیز شرط کردند(»بیت« واحد شعر است و تشکیل مى‏شود ازدو مصرع؛ وزن عروضى )یا هجایى( هر دومصرع یکى‏ست و تکرار مى‏شود در باقى‏ابیات؛ شما اگر یک خط بکشید وسط شکل‏آدمها و جانوران، بسیارى )یا همه( از اجزاء)مثل دو گوش، دو چشم و....( با هم تقارن‏دارند و تساوى و تشابه و تکرار و... تناسب.شعر هم همین جوراست. )در دو طرف آن‏خط وسط، مصرعها قرار مى‏گیرند و....( بعدنیما آمد و گفت مقفا بودن شرط نیست؛موزون بودن هم در شعرهاى مثلاًفرانسوى جور دیگرى‏ست، چرا در فارسى‏نباشد؟ پس شعر شد، کلامى مخیل و تقریباًموزون. بعد دیگران آمدند و گفتند، اگرمى‏شود رو حرف »سمرقندى« و دیگر قدما،حرف زد، رو حرف نیما و ارسطو هم‏مى‏توان حرف آورد.. و در آوردند که شعرباید »هارمونى« داشته باشد، نه وزن‏عروضى و منظور نیما از »موزون بودن«چیزى بوده غیر از »موزون بودن«! پس‏شعر شده کلامى مخیل... و تمام. »مخیل«بودن هم همین جورى‏ست که ما خیال‏مى‏کنیم، نه آنکه ارسطو خیال کرده. )درمورد مسئله مخیل بودن بعداً بیشترصحبت مى‏کنیم.( در ضمن، افلاطون هم‏شعر گفته، که این جهان داریم و آن جهان، واین سایه آن است. بلکه هر چه هست، ظاهرو باطن، »بُده که وار«(1) پس عجالتاً، ما شاعرآسمانى نداریم و بنا نیست به کسى شعرالهام شود. این یعنى چه، که شاعر بیاید چندکلمه هم قافیه را پیدا کند )که پیدا کردن آنهاهم سخت نیست و قدما بیشترشان را دارند(و براى آنها شعر بگوید؟ اصلاً اگر حرف‏آدم در »وزن« جا نشد، تکلیف چیست؟ یا اگرحرفت تمام شد و »وزن« کامل نشده بودچرا باید شعر را ادامه داد که بیت درست‏شود؟ آن هم حرفهاى تکرارى خسته‏کننده‏اى که جز »ابتذال« کارى براى »نو«بودن آنها نمى‏توان کرد. مثل:
گفت بلبل: شمع! شاهد باش! من گفتم به گل؛
هفتصد سال است، من پروانه‏ام، توپیف‏پاف!
نمى‏خواهم دعواى قدیمى شعر نو وکلاسیک را شروع کنم. اما »معلم« دقیقاً درگرما گرم این کار زار تصمیم گرفت شاعرشود. نه آنقدر بى‏ادعا و رقیق الحال بود که‏مثلاً بگوید: آمدى جانم به قربانت ولى (2)...دیر آمدى
جز کباب دل ندارم من، تو هم سیر آمدى
و نه آنقدر روشنفکر که:
وارطان سخن بگو (3)
آروق بزن که فاش شود
راز پول نفت
داروغه وجه نقد مرا برد و خورد و رفت
یا نه آمیزه‏هاى از این دو بود که بگوید:
زندگى شستن یک بشقاب است / مرگ هم‏شستن دست
فیل اگر پاى تو را کرد لگد / یا که شکست /داد و بیداد نکن
چینى نازک تنهایى من مى‏شکند (4)
قبلاً بابت نمک ریختن‏هایم عذر خواسته‏ام.اما مى‏خواهم بگویم خیلى وقت بود که شعرو شاعرى این دیار چنین حال و روزى‏داشت؛ یعنى، گرچه اینقدر هم )که حقیر مثال‏آوردم( مبتذل نشده بود، اما به ابتذال کشیده‏شده بود. دیگر هیچ مخاطبى نمى‏توانست باشعر کسى »زندگى« کند. )و به نظر من،حداقل مفهوم »ابتذال« در ادبیات یعنى‏همین(. اگر به قول ارسطو، وجه امتیازانسان از حیوان را »ناطق« بودن او بدانیم،»شعر« والاترین عرصه تجلى این امتیازاست )یعنى باید باشد( و برترین نوع نطق.)البته قطعاً سواى کلام وحى( اما شعرهاى‏این دوره این شأن را نداشت.
شاعران سنتى ما سه دسته بودند: یا راه رابراى شعر شاعرى بزرگ هموار مى‏کردند،یا خود همان شاعر بزرگ بودند، و یا از آن‏شاعر بزرگ تقلید مى‏کردند و به تعبیربهتر، اگر خودسوز و آتشى نداشتند مشعل‏دیگران را منتقل مى‏کردند )تعبیرى که ازخود استاد شنیده‏ام(. اما بعد از مشروطه)البته تقریباً( اولاً راه هموار شده توسطدیگران را به سمت »اوج« طى نمى‏کردند،بلکه بالعکس، از آن برمى‏گشتند. یعنى، درگذشته اول شاعرانى مثل خواجوى کرمانى‏و عبدالرزاق اصفهانى مى‏آمدند و پس ازآنکه راه هموار مى‏شد، کسى مثل حافظشیرازى به »قله اوج« مى‏رفت. اما در دوره مااول شاعرى مثل »شاملو« ظهور مى‏کرد،بعد دیگران از مسیرى که او به »اوج« رسیده‏بود، برمى‏گشتند )از او تقلید مى‏کردند ولى‏نه در شعر و نه در شهرت به اونمى‏رسیدند(. در ثانى، هیچ شاعر بااستعدادى، زیر بار انتقال مشعل دیگران‏نمى‏رفت، بلکه مى‏خواست، خود شعله‏اى‏دیگر برافروزد. یعنى هر کس توانش راداشت، از بیخ و بن، عالمى دیگر مى‏ساخت ومکتب جدیدى ارائه مى‏داد. به عنوان مثال،چیزى حدود سیصد، یا چهارصد سال طول‏مى‏کشد که سبک عراقى از سبک خراسانى‏جدا شود. اما در دوران معاصر حدوداً درعرض بیست سال، شعر نیمایى به شعرسپید و انواع دیگرى مثل شعر حجم، تبدیل‏مى‏شود. ثالثاً، در دوران معاصر هستندشاعرانى که در بین طیفهاى خاصى ازجامعه، به مقبولیت فراگیر برسند، اما باشعر هیچکدام از این بزرگان نمى‏توان‏زندگى کرد و مثلاً به آن تفأل زد.
معلم در چنین حال و هوایى سیاه مشق‏هاى»رجعت سرخ ستاره« را تمرین مى‏کند. ازهمان ابتدا پیداست که او نه قصد تقلیدصرف و تکرار مکررات را دارد، نه هوس‏عالمى از نو ساختن را. او مى‏خواهد مشعل‏خاموش شده‏اى را روشن کند و به روزگارخود بیاورد. از این جهت، معلم بیش از هرشاعر دیگرى روند منطقى شعر فارسى راپى مى‏گیرد. حلقه‏هاى گم شده بین او وشاعرانى مثل »جامى« و »بیدل« فراوان‏است، اما سلسله همان سلسله است.
معلم باید زحمت زیادى براى هموار کردن‏راه مى‏کشید. حتى اگر خودش از صعود به‏قله محروم شود. او شاعر بزرگى نیست، امابى‏شک اگر روزى دوباره شاعر بزرگى ازاین سرزمین برخیزد، وامدار شانه‏هاى‏توانمند اوست و سنگهاى بزرگى که او ازراه برگرفت.
در ادامه اگر فرصت بود، خواهم گفت که چراشعر معلم مجبور بود تاوان سنگینى بابت‏این حلقه‏هاى گمشده بدهد. بلکه دست کم‏سر رشته‏اى از آن سلسله بزرگ به دست‏داده باشد. که خود مى‏گوید:
هلا ز پشت یلان، هر چه هست، اینهاییم
اگر گسسته، اگر جمع، آخرین‏هاییم

معلم قبل از آنکه برایش مهم باشد که مهم‏باشد و هر کسى بشناسدش، خواسته وبرایش مهم بوده که هر کسى را بشناسد. که‏شاعر کسى‏ست که روزگار خود رابشناسد، نه روزگار او را. که حکایت این دو،یعنى »شهرت« و »شاعرى« حکایت همان»نود« است که چون »صد« آید پیش ماست.شاعر حقیقى فرزند راستین زمان خویش‏است، طورى که روزگار، خود را باید در آینه‏افکار و اشعار او دریابد. که تا چه حدغم‏انگیز است، یا سردرگم. شاعر ماهى قزل‏آلاى رودخانه جارى زندگى‏ست، که به قول‏زیست شناسان، اگر توانست زنده بماند،آب رودخانه آنقدر سالم هست که بتوان‏نوشیدش. شاعر براى شناخت این رودخانه‏در همه سوى آن شنا مى‏کند و از همه جاى‏آن مى‏نوشد، شعر هر چه باشد، شاعردست کم، آدم با شعورى‏ست. و اگر هست،فى المثال مى‏داند که »ثروت« بهتر از»شهرت« است؛ تمامى مواهب آن را دارد وخیلى از دردسرهایش را ندارد. آدم مشهورمجبور است آن باشد که دیگران‏مى‏خواهند.اما در برابر ثروتمند، دیگران‏مجبورند آن باشند که او مى‏خواهد. پس‏شاعر واقعى لنگ شهرت نیست. البته اینکه‏برخى از پولداران براى »شهرت« جان‏مى‏دهند، یا خیلى از شاعران جان مى‏کَنَند،مسئله دیگریست گواه شکم سیرى، یاناشاعرى، که بماند. و معلم نه از آن‏پولدارهاست، نه خداى ناکرده، از این‏ناشاعران. اینکه از کدام شاعران است،موضوع مقاله ماست و حالا حالاها با ما. امااینکه از کدام پولداران است را در حدشنیده‏هایم عرض مى‏کنم. و فکر مى‏کنم‏مهم‏ترین موردى‏ست که باید از بیوگرافى‏یک شاعر دانست )نه اینکه به کدام رنگ‏علاقه دارد و....(

گویا پدران او یا »خان« بوده‏اند، یا مثل خان‏زندگى مى‏کرده‏اند. آب و ملک خوبى‏داشته‏اند و در آبرودارى جایگاهى ویژه...هر غریبه‏اى که به در خانه مى‏آمده، باید برسر سفره مى‏نشسته و غذایش را مى‏خورده‏بعد از سر حال شدن حرفش را مى‏زده وکارش را مى‏گفته. »کار مردم را راه انداختن«عادتى‏ست که شاید معلم از پدر و پدران‏خود به ارث برده. براى همین کمتر کسى ازاو »نه« مى‏شنود، خاصه هر چه غریبه‏ترباشد - و حتى اگر بعدها، بدون آنکه دلخورشوى، ملطفت شوى که در واقع جوابت »نه«بوده. خودش مى‏گوید:
هرگز از رحمت دریا نبرد محرومى
چون سحاب کرم آن کو به کرامت گذرد(5)
تا پدر در قید حیات است، معلم فراغت بال‏دارد بعد از پدر نیز خانواده آنقدر هواى اورا در دیار غربت دارد که دغدغه نانش‏نباشد و روزى دویست تا سیصد صفحه‏کتاب بخواند؛ آن هم در خانه مستأجرى؛الغرض، معلم کسى نیست که براى پول درآوردن زندگى‏اش را حرام کرده باشد وحداقل در بخش عمده‏اى از دوران زندگى،شعار او این است که:
دولت آن است که بى‏خون دل آید در کف
و رنه با سعى و عمل باغ جنان اینهمه نیست
و یا آنطور که خود در غزل »دیوانه شهر«مى‏گوید:
مرده ریگ اهل خست را کریمان مى‏خوردند
طاعت زاهد به ما کافر عیاران مى‏رسد....
و روز اول با همسرش اتمام حجت مى‏کندکه؛
ببین! تا وقتى چیزى براى خوردن داریم،صبح - یعنى تقریباً بعد از ظهر - مرا ازخواب بیدار نکن؛ اگر نداشتیم، بیدار کن تابروم با کارگرى، حمالى، یا قرض کردن،چیزى گیر بیاورم.
اینها را گفتم، که گفته باشم به قول بیدل:
مایه طبع هنرمندان، همان دست تهى‏ست
تا به قید برگ بود، از نى نوایى برنخاست
یا به قول امروزیها، هنرمند سفارش‏پذیرنیست و کار سفارشى نمى‏تواند روح هنرى‏داشته باشد )البته اینکه هنرمندى مثل‏فردوسى و دیگر شاعران گذشته ما، کارى‏را ارائه مى‏دهند که نهایتاً کسانى متوجه‏شوند که باید آنرا سفارش مى‏دادند، حکایت‏دیگریست که بماند( نمى‏خواهم منت سرتان‏بگذارم، اما این نکته اخیرى که درباره معلم‏گفتم یکى از همان نکات کلیدى‏ست که اگراقبال یار بنده و شما نبود، پى بردن به‏بیوگرافى ایشان آسان نبود. چرا که معلم درروزگارى سیاه مشق‏هاى کتاب »رجعت‏سرخ ستاره« را مى‏نویسد که مردم یا اسم»شاملو« را مى‏شنوند )از متجددین( یا اسم»شهریار« را )از سنتى‏ها( - یا شعر»سهراب سپهرى« را )که برنده آخرى‏ست(.پس پرداختن به شیوه‏اى که در هیچ کجابازار ندارد - نه قشر تحصیل کرده، نه‏آدمهاى شهرستانى و روستایى منش - )که‏اولى‏ها شاملو را شاعر مى‏دانند و دسته دوم‏شهریار را(، یا اگر دارد، هر تاجر معمولى‏اى‏که فقط دلالى بلد است، چنین بازارى رانمى‏شناسد، شاید مهمترین وجه امتیازآدمى مثل »معلم« باشد، که دنبال کارسفارشى نبوده و سفارش‏پذیر نیست. هرآدمى نمى‏تواند )یا نمى‏خواهد( روزى حداقل‏دویست صفحه کتاب بخواند که شاید روزى‏به کارش بیاید و به واسطه آن درآمدى‏حاصل کند. براى همین، او نه عشق»مدرنیسم« دارد و در دامهاى متعددوسوسه »نوگرایى« و »حرفهاى بى‏سابقه‏زدن« دچار مى‏شود، نه حوصله تقلید ازسنت و تفرج در اطلال و دمن جاده‏هاى »مال‏رو«ى قدما را دارد و شعر سرودنى که‏بتوان بى‏کم و کاست، آنها را یا به دیوان»حافظ« افزود: یا »بیدل«. که نه قدما در چنین‏اوزان سنگین و نفس‏گیرى مثنوى‏مى‏گفته‏اند، نه متجدین به »دشوار« مى‏گویند»دشخوار« و به »طوفان مى‏آید«، »بادمى‏طوفد« و یا به جاى شبان، شوان )که‏احتمالاً تلفظ این واژه‏هاست در زمان قبل ازرودکى(. او در قید »برگ« نیست؛ به همین‏دلیل از همان نخست »نواى« خود را سرمى‏دهد و اداى خود را در مى‏آورد. آدمى که‏براى معیشت خود لنگ بماند، اول به تقدیرشک مى‏کند و اینکه »روزى« مقدّر است. بعدمى‏اندیشد که چه مى‏تواند بفروشد و که‏مى‏تواند بخرد. بعد که مقیّد به اینها شد،نمى‏تواند در دوره و زمانه‏اى که آدمى مثل»منزوى« »غزل« را به جاى دیگرى رسانده،غزلهاى کتاب »رجعت سرخ ستاره« رابگوید، یا از آن همه توانایى‏هایى که »چهارپاره« بدان دست یافته چشم بپوشد. اومجبور است به دهان دیگران نگاه کرده و باآنها همزبانى کند. نه اینکه عمداً طورى‏حرف بزند که دیگران بترسند از چیزهایى‏که باید مى‏دانسته‏اند و نمى‏دانند. مثلاً
نرفت کارى از غنا، که کار فاقه مى‏کند
بهل بگندد آبها، نمک افاقه مى‏کند
...
همچنین بسیارى از واژه‏ها و ابیات مثنوى»نى انبان مشرک« مثل:
بوشسپ دیو فتنه ماندن به وقت کوچ
بوشسپ دیو احول آلفته دیو لوچ
که باید ببینى )بوشسپ( در افسانه‏ها چگونه‏دیوى بوده، آلفته و لوچ به چه معنى‏ست و..
و یا اگر درست به خاطرم مانده باشد:
نوع چون راه برى کلى‏ست بعضى جنس‏ند
جنسِ جنسِ حیوان کلى‏ست، برخى انس‏ند

براى معلم مهم نیست که مهم باشد و همه اورا بشناسند، اما هر کسى که او رامى‏شناسد، باید حساب کار دستش باشد. اواگر لازم ببیند حتى حرفهاى افلاطون وارسطو را هم قبول نمى‏کند و روزگارى برهمین اساس آدمى مثل »میر شکاک« رامى‏اندازد به جان مردم. او معتقد است که‏سالهاى زیادى از عمرش را - بدون یک‏کلمه حرف - صرف گوش دادن به حرف‏دیگران کرده است و از این بابت دینى برگردنش نیست.
براى او مهم این است که روزگار خود رابشناسد و آدمهاى آن را. او از راه و رسم‏منزلها چیزهاى زیادى مى‏داند و بارها »به‏مى سجاده رنگین کرده است«(6)
شمس مى‏گوید: »در نزد ما یک بار مسلمان‏شدن نتوان. بلکه کافر شوى و مسلمان‏شوى، تا چیزى از غیر با تو نماند« )نقل به‏مضمون است. باز هم پیدا نکردم کجا چنین‏حرفى را زده و از دادن مرجع معذورم( درجایى دیگر مى‏گوید: هر آن سخن که تو راگرم مى‏کند، از براى تو حق است. و هر آنکه‏آب سرد بر آتشت مى‏نهد، از براى تو ناحق)باز هم نقل به مضمون است و....(
معلم نیز کافر و مسلمان زیاد شده و زیاددیده. او نیز حرفى را مى‏شنود و مى‏گوید که»گرم« باشد. روزى مى‏گفت: »من تا کارد به‏استخوانم نرسد چیزى نمى‏گویم؛ وقتى‏رسید، آدم جورى عربده مى‏کشد که‏صدایش را بشنوند.« و من فکر مى‏کنم‏بسیارى از شعرهاى او از کارد به استخوان‏رسیدگى‏ست. که گاهى از حماسى بودن‏گذشته و دعوا دارد:
من زخمدار تیغ قابیلم، بردار!
میراث خوار رنج هابیلم، بردار!
و یا...
بگذار آتش از تب طوفان بر آورم
دود از تبارنامه انسان بر آورم
بگذریم. فعلاً حرفم این بود که »معلم« درد»نان« نداشته و در پى »ثروت« نبوده - دست‏کم تا سالیان چندى پس از تأهل اختیارکردن، که اگر دیر ازدواج کردن او را هم درنظر بگیریم، مى‏شود بخش عمده‏اى اززندگى او. بعد از آن هم این اقبال را داشته که‏دیگران در طلب کار و هنر او باشند. نه اودنبال کارى بگردد. اما به احتمال قوى، ازطعم »ندارى« هم بى‏نصیب نبوده، که روزى‏مى‏گفت: یک جوان به چند چیز احتیاج شدیددارد؛ اول آنها فقر است که مواهب‏بى‏شمارى دارد. به گمانم این حرف اومى‏رساند که معلم اگر هم دستش خالى‏مى‏مانده پشتش هیچوقت خالى نبوده. به‏همین دلیل از زندگى راضى است؛ آن هم‏رضایت خاطرى عجیب، که عرض خواهم‏کرد.

روزى سرخورده از کار روزگار و حسرت‏زده از اینکه مى‏خواسته‏ام کسى باشم در این‏زمانه و نبوده‏ام، در محل کارم نشسته‏بودم. یکى از دوستان که یکى از دوستانش‏در یکى از انتشاراتى‏ها کار مى‏کرد. یکى -دو سالى مى‏شد که از من خواسته بود دفترشعرم را تنظیم کنم و به او بدهم، که مثل‏همه این مردم، چاپش کند.آن روز صبح خبرداده بود که چنین فرصتى از دست رفته‏است )یا دوستش در آنجا کار نمى‏کند، یادوستى‏شان به هم خورده، یادم نیست(. این‏قضیه مصادف شده بود با اینکه، آقازاده چه‏کاره‏اند؟ که اگر مى‏شد کتاب شعرى چاپ‏کنم، لابد چنین سوالى آنقدر نیش‏دار نبود.به هر حال، آدمى که سن و سالى نکرده وآنقدر خام است که فکر کند شاعر است وچند نفرى از نزدیکان هم بگویند که شاعراست، مثل همه شاعران بزرگ جهان دل‏نازک مى‏شود و رقیق الحال و چپ و راست‏با خود مى‏گوید:
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلى، همین گناهت بس
با همین احساس دانش و فضل و گناهى که‏عرض کردم، با حضرت حافظ همدردى‏مى‏کردم که استاد معلم وارد شد. البته بایداین را هم مى‏گفتم، که چند ماهى بود به‏واسطه استاد در جایى مشغول به کارى‏شده بودم که خود ایشان مدیر آنجا بود. وحقیر این توفیق را داشتم که چند سالى،هفته‏اى چند روز و روزى چند ساعت درخدمت ایشان - که نه - در اطراف ایشان‏بپلکم. در طى این مدت کم پیش مى‏آمد که‏مستقیماً با ایشان مصاحبت داشته باشم)احتمالاً به دلیل کم‏رویى. و گرنه استاد با هرکسى دم خور مى‏شد، حتى آبدارچى اداره(اما دیگرانى که مى‏آمدند و بحث‏هایى که‏پیش مى‏آمد، فرصت مناسبى شده بود که‏بتوانم از حرفهایى که رد و بدل مى‏شد،استفاده کنم و البته چون طرف هیچیک ازاین حرفها هم نبودم، امتیاز آدمى را داشتم‏که به قول معروف، بازى شطرنج دو نفر رااز بیرون نگاه مى‏کند )که مثلاً یکى شان هم»کاسپاروف« بود( یعنى قبل از آنکه فکر کنم‏چه بگویم، حواسم به این بود که چه‏مى‏گویند.
در همین فرصتها بود که، به گمان خود،متوجه شدم، چطور شاعرانه فکر کردن‏مى‏تواند هر چهارچوب فکرى دیگر را درخود هضم کند، و چرا هر گونه تفکرى که به‏شعر برسد )و باید برسد( در واقع، با جان‏آدم پیوند مى‏خورد. روزى خود استاد باکسى مى‏گفت: ما مردم شرقى به جاى‏فیلسوف، شاعر داریم. در غرب باید پرسید»افلاطون« و »اسپینوزا« و »هایدگر« چه‏مى‏گویند، و در شرق، مولانا و حافظ و بیدل.
آدمهاى مختلفى از فیلسوف و زبانشناس‏گرفته تا سیاستمدار، هنرپیشه و کارگردان‏و تهیه کننده، روانشناس، ادیب، اسطوره‏شناس، موسیقى دان و.... به آنجا رفت و آمدداشتند و با استاد گپ و گفتگو. و من‏مى‏دیدم که »معلم« از چه جایگاهى مى‏تواندبا همه اینها دم خور باشد و حرف براى‏گفتن داشته باشد آنروز استاد به آنجا آمد واز بخت بد کس دیگرى جز من در دفتر نبود.از این بابت مى‏گویم: بخت بد، که هیچ وقت‏حرفى براى گفتن با او نداشتم. آنچه را که‏مى‏خواستم بگویم، نمى‏توانستم و آنچه رامى‏توانستم، نمى‏خواستم بگویم و از این‏نظر خجالت مى‏کشیدم. گاهى مى‏گفت:فلانى! تو هیچ دردى ندارى، نه درد فلسفه،نه درد سینما، نه درد شعر و عرفان.
حالا متوجه شده‏ام که او بیش از مطالعه‏کتابها به مطالعه آدمها علاقه داشت، براى‏همین به حقیر که کمتر حرف مى‏زدم - وآدم وقتى حرف مى‏زند، بهتر فرصت‏مطالعه خودش را فراهم مى‏کند - چندان‏عنایتى نداشت. )شده بود حکایت آنکه‏مى‏گفت:
کس را زکوى خویش نراند صریح من
اى دل خوشم که فهم کنایت نمى‏کنى(
اما او وقتى با کسى دم‏خور مى‏شد چنان‏همدلى و همزبانى مى‏کرد و از طرف‏حرفهایى مى‏کشید که خودش هم از آنهاخبر نداشت. )که مثلاً فلان عقیده او شبیه به‏حرف فلان فیلسوف مشهور است و آدم‏متوجه مى‏شد، هر کسى چه بداند، چه نداند،فلسفه‏اى براى زیستن دارد و با چه‏فیلسوفان بزرگى هم عقیده است و هم‏فلسفه!( چند دقیقه‏اى که گذشت، رو به من‏کرد و پرسید: چرا گرفته‏اى؟ چند وقت است‏که همین حال را دارى.... ما مردم شرقى»تقدیرى« هستیم، نه تدبیرى.
...
فقط آدمهاى واقعاً احمق از زندگى‏ناخشنودند..
در خلال حرفهاى او من هم چیزهایى‏مى‏گفتم تا اینکه گفتم:
نمى‏دانم، شاید امروز سرحال نباشم، اماهمیشه اینجور نبوده‏ام. گفت:
چرا قبلاً هم اینجورى بودى. اما در جمع تابع‏جمع مى‏شدى و سرحال. این سرحالى، حال‏دیگران بود، نه تو... چرا فکر مى‏کنى‏مى‏توانى چیزى باشى غیر از این که‏هستى؟... چرا مطالعه نمى‏کنى؟ من هم سن‏و سال تو که بودم در اتوبوس هم مطالعه‏مى‏کردم...
تا اینکه دل به دریا زدم از او سؤال همیشه‏آماده خود را پرسیدم؛ که استاد اگر شمادوباره به گذشته و سنین جوانى‏برمى‏گشتى، چه مى‏کردى و چه نمى‏کردى؟
مدتى مکث کرد و گفت: همین کارهایى را که‏کرده‏ام و نکرده‏ام. گیج شده بودم. این سوال‏حرفه‏اى من بود. اصلاً توقع چنین جوابى رانداشتم. دوباره پرسیدم: یعنى دقیقاً همین‏کارها را؟
بدون هیچ حالتى در چهره گفت: دقیقاًهمین‏ها را. براى اینکه موضوع بحث راعوض کنم، مختصرى از حال و روز خود راگفتم و پرسیدم:
استاد! چرا بعد از »رجعت« کتابى چاپ‏نکردید؟
حرفهاى دیگرى هم زدم که آنرا حذف‏مى‏کنم و برخى از پاسخهاى معلم رامى‏نویسم. اما هنوز )و حتى تا امروز( پاسخ‏قبلى او در ذهنم تکرار مى‏شد... او گفت:
آدم در این روزگار یا باید با مردم همزبانى‏کند، یا بى‏دلیل ساز مخالفت نزند... تا وقتى‏آدم کتابى چاپ نکرده، حرفهایش متعلق به‏خودش است. اما وقتى چاپ شد، این تویى‏که متعلق به حرفهایت هستى. خیلى نبایدبراى این کار عجله کرد... تو اگر مى‏خواهى‏از شاعرى نان بخورى، باید بفهمى چرامردم به »سپهرى« علاقه دارند؟ چون به‏قول امروزى‏ها، حق با مشترى‏ست... ادبیات‏و فلسفه به درد بچه پولدارها مى‏خورد، اگرتنبلى نباشد، آدم هر چه دیرتر کتاب چاپ‏کند بهتر است... یادت باشد که ما آدمها همه»بازى« مى‏کنیم و در بین بازیها از همه‏خطرناک‏تر خدابازى است... انسان موجودپیچیده‏ایست و توانایى‏هاى ناشناخته‏اى‏دارد. بعید نیست که بتواند سر کسى را ببُردو بچسباند... دل کسى را شکستن وچسباندن سخت است... آدم تا وقتى مجرداست به تجرد نمى‏رسد...
در همین دنیا و بین مردم هم مى‏توان تنهابود، سر کوه رفتن نمى‏خواهد... ماخانوادگى، یا باید شاه مى‏شدیم، یا شاعر...حرفهاى زیادى بین ما رد و.... بدل که نه....رد شد. دیگران هم آمدند و حرف زدند. امامن هنوز گیج بودم. او گفته بود: اگر به‏گذشته برمى‏گشتم همین جورى زندگى‏مى‏کردم که کرده‏ام.

خیلى وقتها به این پاسخ او فکر کرده‏ام.خیلى سال است که دورادور با او آشنایم ودست کم با خیلى از آشناهاى نزدیک او دم‏خور بوده‏ام. او راست گفته بود. اگر دوباره‏هم متولد مى‏شد، بعید بود که جور دیگرى‏زندگى کند. این سوال را از خیلى‏هاى دیگرپرسیده‏ام و چنین جوابى نشنیده‏ام. چون‏هیچ آدم عاقلى چنین حرفى نمى‏زند، یاحداقل، چنین احساسى ندارد. مگر آنکه یامعصوم باشد یا دیوانه )که آن هم بى‏گناه‏است( یا یک شاعر واقعى )که تنها دیوانه‏عالم است که گناهش را هم خواهند نوشت!(.اگر چه مى‏گویند، آدم کافر هم اگر از قیامت‏به دنیا باز گردد همانطور کافرانه زندگى‏مى‏کند، اما این حرف را در قیامت نمى‏زند -که همان کارهایى را مى‏کنم که کرده‏ام.
شاعر معصوم نیست، اما اگر بگویم دیوانه‏است، باید در مورد »جنون« توضیح بدهم. واینکه چرا افلاطون شاعر را به مدینه فاضله‏فلسفه راه نمى‏دهد. یا چرا، بویژه در ایران،شاعر و فیلسوف از قدیم متلک بار هم‏مى‏کنند و آبشان در یک جو نمى‏رود.

در این دنیا کمتر آدمى پیدا مى‏شود که درزندگى اداى خود را در بیاورد. ما آدمها درخندیدن، گریه کردن، تفکر، صحبت، عاشق‏شدن، عصبانیت، نوشتن و شاعرى.... اداى‏کسى را در مى‏آوریم. حتى یکبار مکاشفه‏کرده بودم که همه آدمهاى تاریخ در ضمیرناخودآگاه جمعى خود فقط اداى اولیا وانبیاء الهى را در مى‏آورند. چون فقط آنهاهستند که مى‏توانند اداى خود را در بیاورندو داشته باشند. بعد کوتاه آمدم و گفتم: اداى‏خود را در آوردن، یعنى شجاعت با همه دنیاجنگیدن و فقط آدمهاى بزرگ، مخصوصاًشاعران بزرگ مى‏توانند ادا و صداى خود رادر بیاورند.
مى‏دانستم که معلم از بین شاعران »بیدل« واز بین هنرپیشگان »آنتینى کوئین« رادوست دارد. مى‏دانستم که او عربى را درسنین بالا یا شاید همین اواخر یاد گرفته. به‏این ترتیب که کتابهایى به زبان عربى رابراى کسى خریده که مدتى نیامده تحویل‏بگیرد. چند ماه شروع کرده و بدون آنکه یک‏کلمه متوجه بشود، با صداى بلند عربى‏مطالعه کرده، و کم کم عرب شده. بعداًکتابهایى را، به زبان عربى خوانده که درعربستان هم کمتر کسى مى‏تواند راحت‏درک‏شان کند! و تدریجاً در ادبیات عرب،بویژه معنى شعر، استادى شده، بى‏بدیل.اگر دیده‏اید که او شعر شاعرانى مثل خاقانى‏را بهتر از هر کسى درک مى‏کند، شایددلیلش همین مطالعات گسترده عربى وآشنایى بالاى او با ادبیات عرب باشد که به‏گمانم از نظر محتوى، به شعر شاعران کهن‏ما بسیار نزدیک است.
مى‏دانستم که او در درک زیبائیهاى هنرى‏قرآن هم منحصر به فرد است )شنیدم که‏وقتى مى‏گفت: اینکه قرآن از نظر ادبى‏معجزه است، بالاترین برهان مسلمانى‏اوست(. مى‏دانستم که او، تقریباً در هیچ‏زمینه‏اى استاد ندیده؛ هر چه دارد، از همان»اداى« منحصر به فرد اوست - که حتى‏مطالعات سالهاى طولانى او هم همه تفننّى‏بوده و آزاد!
مى‏دانستم که بیشتر افرادى که با او سر وکار دارند، بعد از مدتى اداى او را درمى‏آورند. برخى از یک شب مصاحبت با اومقاله‏اى مى‏نوشته‏اند و برخى، کتابى. امانمى‏دانم جنس این ادا و صداى او چیست که‏هیچ یک از دو نفرى که اداى او را درمى‏آورند، شبیه به هم نیستند؛ شاعران‏بسیارى از نسل انقلاب، از او پیروى کردندو شبیه او، یا حتى شبیه هم، نشدند. مثلاً اونهضت »سنت گرایى« را بعد از انقلاب راه‏انداخت و خود به راه دیگر رفت. شعر اوتأثیر گذار بود، اما قابل تقلید نبود )لااقل نه‏آن جورى که خیلى‏ها تقلید کردند!( یکبارداشتم اداى فکر کردن او را در مى‏آوردم که‏به تعریفى از شعر رسیدم.
تعریفى که فکر مى‏کنم بهترین تعریف شعرو هنر باشد و تعجب مى‏کنم که چرا به‏بحثهاى زیبا شناختى خاتمه نمى‏دهد. همین‏اواخر یکى از دوستان گفت که چیزى شبیه‏به این تعریف تو را در جایى از »ارنست‏کاسیرر« یا دیگران، دیده‏ام. بعدها تردیدکردم که نکند عین همین تعریف را از استادمعلم شنیده باشم. شاید او گفته بود که تفکرو معرفت، یا عقلى‏ست، مثل فلسفه و علم، یاوراى عقلى، مثل وحى و هنر. که این حرف،حرف »کاسیرر« است و شریعتى هم درجایى به آن اشاره مى‏کند. به هر حال، فکرمى‏کنم تعریف بسیار جالبى‏ست و همین‏نکته اهمیت دارد. چه فرقى مى‏کند که چه‏کسى آنرا گفته؟ اگر حرف درستى است، هرکه گفته خدا پدرش را بیامرزد. و اگراشتباهى در نقل آن وجود دارد، گردن من.اجمالاً، ماجرا از این قرار است.

روشهاى شناخت و سطوح معرفت، به چهاردسته یا طبقه تقسیم مى‏شود:
1 -
شناخت حسى و معرفت تجربى، که‏عبارت است از درک جهان با حواس‏پنجگانه مثل گرمى و سردى، سیاهى وسفیدى، تلخى و شیرینى و....
2 -
شناخت و معرفت علمى - تجربى، که‏عبارت است از قیاس، استقرا و جمع بندى‏بین چند شناخت حسى و به یک حکم کلى‏تررسیدن. مثلاً اینکه ما با مشاهده جوشیدن‏آب در دفعات مکرر و یکسان، متوجه‏مى‏شویم که نقطه جوش آن در صد درجه‏سانتیگراد است.
3 -
شناخت فلسفى، که اولاً به چراها پاسخ‏مى‏دهد )نه به چگونگى‏ها که وظیفه علوم‏تجربى بود( ثانیاً کلى نگرتر است. ثالثاً درمرتبه سوم است و از دو شناخت قبلى برتراست. رابعاً اگر فیلسوف باشى، عبارت است‏از آنچه که تو مى‏گویى و اگر نباشى، عبارت‏است از آنچه فیلسوف مى‏گوید! خامساً، الى‏آخر )که اگر فرصت شد، مى‏گویم این »الى‏آخر« یعنى چه؟(
4 -
شناخت و معرفت عرفانى، که عبارت‏است از، اولاً شهود جهان )نه مشاهده آن باحواس و علم...( در ثانى، رسیدن به عین‏الیقین )همان حکایت »دیدن« آنچه دیگران -مثل فیلسوف - مى‏دانند...( ثالثاً، یکسرى ازهمین حرفهاى قلمبه و سلمبه، ولى دلنشین،که مثلاً »رابعه« مى‏گوید و تا عارف نباشى‏نمى‏فهمى....
حال مى‏ماند دو جور شناخت دیگر، که شایددو جور نگاه کردن است به یک جور شناخت‏و معرفت، که عبارت است از شناخت‏عاطفى، یا احساسى و شناخت هنرى. به‏اولى شناخت وجدانى، یا معرفت ذوقى هم‏مى‏توان گفت، مثل درک تنفر، علاقه، ترس‏و.... که فلاسفه مى‏گویند مربوط است به‏بحث زیبایى‏شناسى. روانشناسان‏مى‏گویند، مربوط است به فعل و انفعالات‏روحى و روانى، که زیر مجموعه‏اى‏ست‏تحت مطالعه علوم تجربى )و فلسفه همان‏شناخت ما قبل تجربى‏ست و به همین علت،کشک!(
آدمهاى معمولى هم که بنده خداها چیزى‏نمى‏گویند و عارفان هم که به مقام »لا خوف‏و لا یحزنون« )نه مى‏ترسند، نه اندوهگین‏مى‏شوند( رسیده‏اند و مى‏گویند:
از خیالى صلح‏شان و جنگ‏شان
و زخیالى نام‏شان و ننگ‏شان
اما اگر جور دیگرى نگاه کنیم، به این‏شناخت، معرفت هنرى هم مى‏توان گفت )وبیشتر هم همین را گفته‏اند( که ما هم‏مى‏گوییم. در اینجا از دو جهت مى‏توان به‏مسئله نگاه کرد، اول از جهت هنرمند وآفریننده اثر هنرى، که امروزیها آنان را به‏روانکاوان حواله داده‏اند و کارشان را نقدروانکاوانه مى‏کنند. دوم از جهت مخاطبان‏هنر و فرآیند لذت زیبایى شناسانه، که سهم‏فلاسفه هنر شده‏اند و خوراک مباحث‏زیبایى‏شناسى. اما ما مى‏خواهیم چه‏بگوییم.
شناخت و معرفت هنرى برزخى‏ست‏ما بین طبقات شناختهاى دیگر)روشهاى حسى، علمى، فلسفى وعرفانى( و یا به عبارت بهتر، تلفیق‏و ترکیب و آمیزه‏اى‏ست از دو یا چنددسته از معارف بشرى.
اجازه دهید به جاى واژه »هنر« کلمه »شعر«را بگذاریم که به قول »هگل« هنر هنرهاست‏و تمامى هنرها مى‏خواهند حرفى را بیان‏کنند و در نهایت، پس از هارمونى یافتن، به‏بیان شعرى برسند )چون نهایتاً هم قراراست »شعر« را تعریف کنیم و نسبت معلم رابا شاعرى( بعد بگوییم که شعر چیست؟ وچطور ممکن است یک آدم، استاد دانشگاه‏باشد و فیلسوف، یا شیمى‏دان، اما بعضى‏هابگویند، بى‏شعور است و گاهى درست هم‏بگویند؟!
این شعور چیست که ربطى به دانشمندشیمى یا فیلسوف بودن ندارد و در عین حال‏مى‏تواند از فلسفه و علوم تجربى نیز قوت وشدت بگیرد؟ )براى همین نمى‏خواستم»کاسیرر« یا بزرگان دیگر چنین حرفهایى رااین جورى بزنند، تا شاید بتوانم حتى درآینده نیز بگویم، روشنفکرى یک نوع‏شاعرى‏ست - حداقل در ایران باید باشد.(نمى‏خواهم خداى ناکرده کسى را گیج کرده‏باشم و انتقام گرفته باشم از خواننده، به‏جاى آنهایى که یک عمر مرا گیج کردند. پس‏اجازه دهید براى مدعایم - اینکه شناخت‏هنرى برزخ، یا ترکیبى است از روشهاى‏دیگر شناخت - مثالى بزنم:
فرض کنید حافظ مى‏گوید: »مزرع سبز فلک‏دیدم و داس مه نو« تا اینجا او به مدد حس‏بینایى خود آسمان و هلال ماه نو را مشاهده‏کرده است و با مقایسه برخى از تشابهات،آنها را به مزرعه سبز و انحناى داس‏دروگران تشبیه کرده است )یعنى چیزى‏شبیه قیاس(. این همان کارى است که‏بسیارى از شاعران هم مى‏توانند بکنند.شاعرى مثل »فروغ فرخ زاد« گاهى یک‏احساس و تجربه جنسى خود را با روشى‏کاملاً شاعرانه و هنرمندانه، به شعر بیان‏مى‏کند. )و خجالت هم نمى‏کشد!(
اما حافظ در مصرع بعدى که مى‏گوید: »یادم‏از کشته خویش آمد و هنگام درو« از مقدمه‏حرفهاى علمى - تجربى خود به یک حکم‏عرفانى مى‏رسد و از قیامت حرف مى‏زند. واین یعنى تلفیق حس، علم و عرفان. به همین‏ترتیب، مثلاً وقتى بیدل مى‏گوید: »زندگى‏محروم تکرار است و بس« از یک شناخت‏فلسفى - عرفانى حرف مى‏زند و آن اینکه‏زندگى تکرار نمى‏شود. و نظریه تناسخ غلطو باطل است. چرا؟ چون:
»
این شرر در جلوه یک بار است و بس« - هرشررى یکبار جلوه مى‏کند و جرقه زندگى‏نیز براى هر کسى یکبار است. اینکه جلوه‏شرر یک بار است، حرفى‏ست علمى -تجربى، که با حرف فلسفى - عرفانى قبلى‏تلفیق مى‏شود و یک بیت شعر بوجودمى‏آید. حال مى‏ماند یک نکته دیگر، و آن‏اینکه، شاعر با چه نیرویى این ترکیب وتلفیق را انجام مى‏دهد و این مسئله چه ربطى‏دارد به حرف »هگل« که مى‏گفت شعر )درزمانه ما( مرده است؟
مختصرترین جواب این سوال »نیروى‏تخیل« است و تعطیل شدن آن با تکنولوژى،که اگر یادتان باشد، گفتیم آخرین سنگرشعر بود. »خیال« بستر هر تصوریست، چه‏علمى، چه حسى، چه منطقى...
مى‏گویند خداوند وقتى توانایى تخیل را درذهن انسان آفرید، خیال از محدوده عالم‏فراتر مى‏رفت. پس خداوند جهان را به قدرى‏وسعت بخشید که تخیل نیز هنگام جولان‏خود از آن خارج نشود. شعر کلامى‏ست‏خیال برانگیز که مخاطب براى تصدیق آن‏نیازى به منطق صورى ندارد. فى‏المثل‏صائب مى‏گوید:
دست طمع که پیش کسان مى‏کنى دراز
پل بسته‏اى که بگذرى از آبروى خویش
و مخاطب آنرا تصدیق مى‏کند. یا بیدل‏مى‏گوید )خود بیت یادم نیست شاید این‏باشد: در عدم هم بویى از معشوق هست /گل گریبان دریده مى‏آید( در عدم هم »عشق«وجود دارد، براى همین گل، نیامده عاشق‏است و گریبان دریده. و ما قبول مى‏کنیم که‏این استدلال درست است، اگر چه منطقاً درعدم چیزى وجود ندارد - حتى بوى‏معشوق. در این مورد اخیر حتى کلام شعرضد منطقى‏ست اما نکته اینجاست، که برخلاف تصور اولیه، مخیل بودن شعر ربطى‏به تصاویر خیالى ندارد و محدود در بحث‏صور خیال )که استاد شفیعى کدکنى‏انصافاً حرفهاى زیبایى درباره آن دارد، درکتاب صور خیال( نیست. اینکه مثلاً حافظمى‏گوید: »بیا تا قدر یکدیگر بدانیم / که تاناگه زیکدیگر نمانیم.« هیچ تصویر خاصى‏ندارد اما قطعاً شعر است.
فرصت تنگ است. معلم در چنین روزگارى‏شاعر شد و قلم شاعر همان است که حافظمى‏گوید: هر کو نکند فهمى زین کلک خیال‏انگیز نقشش به حرام، ار خود، صورتگرچین باشد.

جایگاه هر شاعر را با توجه به دو مسئله‏باید سنجید اول اینکه درک شعرى و شعورشاعرانه او تلفیق، یا برزخ کدام مراتبى ازشناخت است؟ معلم به کمتر از فلسفه‏رضایت نمى‏دهد. او اگر هم شعرهاى»اجتماعى« مى‏گوید: کارش با شاعرانى مثل»شاملو« خیلى توفیر دارد. اشعار اجتماعى‏دیگران نقد روشنفکرانه جامعه است )وروشنفکرى چیزى‏ست در حد علوم تجربى(و معلم به این معنا روشنفکر نیست.مجبورم فقط به این اشاره بسنده کنم که‏بخش قابل توجهى از اشعار معلم مذهبى‏است و نگاه مذهبى مقوله‏ایست در حدمعرفت عرفانى. حتى اشعار اسطوره‏اى نیزدر همین مرتبه است )که اسطوره نوعى‏مذهب است(. معلم مى‏خواهد غیرت مخاطب‏را برانگیزد و هیجان او را، نه فکرش راروشن کند.
دوم اینکه، جایگاه هر شاعر بستگى دارد به‏غلظت جوهر کلک خیال‏انگیز او. شاعرى‏مثل شمس مغربى عارفانه حرف مى‏زند اماکلک خیال‏انگیز او کم جوهر است. شاعرى‏مثل »فروغ فرخزاد« احساساتى )و در مرتبه‏حس و عاطفه( حرف مى‏زند، اما کلامش‏خیال برانگیز است.
»
معلم« وقتى خطاب به انسان مى‏گوید:
چو موم و شعله سفر جز به خویشتن نکند
شگفت دارم اگر درک این سخن نکند
)
یعنى انسان مثل شمع، سالک راه فناست وهر مقدار که از خود بگذرد - مثل شمعى که‏مى‏سوزد تا تمام شود - به انسانیت نزدیک‏شده( هم عارفانه حرف مى‏زند، هم مخیّل،همین طور است وقتى مى‏گوید:
آسمان محراب ابروى کسى‏ست
شب شکنج طره موس کسى است
نکته مهم دیگر این است که »عارفانه حرف‏زدن« سنت غالب شاعران ما بود. اکثرشاعران ما عارف بودند و بیشتر عارفان ما،شاعر. اگر گاهى غربى‏ها به نوع تفکرمشرق زمینى ایراد مى‏گیرند و آنرا حکمت‏تمثیلى، یا شاعرانه مى‏نامند، و ما خودافتخار مى‏کنیم که به جاى فلوطین و دکارت،مولانا و بیدل داشته‏ایم، گواهى‏ست بر این‏مدعا. شاید دقت کرده باشید که بیشتر ماوقتى کسى حرف فلسفى مى‏زند، از اومى‏خواهیم که مثال بزند و به مدد تمثیل‏محتواى خیلى از حرفها را درمى‏یابیم. )وجالب اینکه مثنویهاى عطار، سنایى، مولاناو.... پر است از تمثیل( »معلم« جدى‏ترین‏مدافع تفکر سنتى شاعرانه ماست، در دوران‏معاصر. او به این معنا حتى از شهریار ومرحوم بهار سنتى‏تر است. این دو »شعر« رابه عقب برده‏اند که سنتى شود، اما معلم‏برعکس. )اما فرصت نیست که بگویم اونوآورترین شاعر معاصر است - به این‏لحاظ که صوفیانه حرف نمى‏زند( او به هیچ‏وجه در ارکان شعر )موزون، مخیل و مقفابودن( نوآورى نمى‏کند، به این بهانه که »نوفروشانیم و این بازار ماست.« او نیز چون‏تمامى شاعران کلاسیک شرق، »چه« گفتن‏برایش مهم بوده قبل از چگونه گفتن؛ که اگرحرفى براى گفتن داشته باشى، راهش را هم‏پیدا مى‏کنى. با این حال از ضرورت»نوآورى« هم غافل نیست. چرا که خودنوآورى نیز یک سنت است. او حتى در شکل‏و غالب - یا به قول امروزیها، فرم - نیزسنت شکنى‏هایى دارد. به عنوان مثال دراوزان سنگینى مثنوى مى‏گوید که کم سابقه،یا بى‏سابقه است. اما همانطور که گفتم، این»نوآورى« در ارکان اصولى شعر و شرایطآن نیست. شاید بتوانم منظورم را با مثالى‏توضیح دهم.
هر یک از ابیات مثنوى قوافى جداگانه‏اى‏دارد. قافیه نقش کدهایى را دارد که به »حفظکردن« و »به خاطر سپردن« شعر کمک‏مى‏کند. )مثل وزن ثابت که همین نقش رادارد و حفظ کردن غزل از شعر نیمایى‏راحت‏تر است - اگر لازم باشد( مثنوى چون‏قافیه‏هاى یکسان ندارد )مثل غزل، قصیده،رباعى و..( باید در اوزان کوتاه و سبک‏سروده شود که قابل حفظ کردن باشد.)خیلى از قدیمى‏ها ابیات فراوانى از شاهنامه‏یا مثنوى معنوى را از حفظ بوده‏اند( ازطرفى چون دست شاعر از نظر قافیه بازتراست و محدود نیست، با این قالب راحت‏ترمى‏توان حرف زد )بسیارى از شاعران‏بزرگ ما مثنوى سرا هستند و این موضوع،یکى از امتیازهاى مهم ادبیات فارسى،نسبت به عربى است که مثلاً در ادبیات عرب‏منظومه‏هاى حماسى نداریم(
معلم )خودآگاه یا ناخودآگاهش فرقى‏نمى‏کند( وقتى در اوزان سنگین مثنوى‏مى‏گوید، براى برطرف کردن ضعف یادشده )قابلیت به خاطر سپارى( از ردیف‏هاى‏بلندتر استفاده مى‏کند. )اکثراً نیمى از کلمات‏بیت »ردیف« است( مثل
عشق باریده است دو شینه، بیا تا برویم
بهل این خفتن نوشیته، بیا تا برویم
و یا...
در جام من مى پیشتر کن ساقى امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقى امشب
استفاده از کلمات نامأنوس نیز - که شاید ازویژگیهاى دیگر شعر معلم است - گاهى ازنظر کارایى مثل ردیف‏هاى بلند، در قابلیت‏حفظ کردن اشعار براى مخاطب، کاملاً موثرواقع مى‏شود. مثل:
یله شاخ و شخ و شخم و رمه از من هیهات
من غریب از همه ماندم، همه از من هیهات
بنابراین، او اگر در اوزان سنگین و نامعمولى شعر مى‏گوید که نوعى نوآورى‏محسوب مى‏شود )به نظرم حتى او گاهى بامثنوى قصیده مى‏گوید یا کار غزل را ازمثنوى مى‏کشد( به فلسفه وجودى »وزن«پایبند است )یعنى با ردیفهاى بلند بارکمترى را بر دوش وزن شعر مى‏گذارد(.علاوه بر این اگر خود داستانها و تمثیل‏ها درمثنوى سنتى، قابلیت »به خاطر سپردن« راافزایش مى‏دهد، بیشتر مثنوى‏هاى معلم نیزداستان دارد. گویى قرار بوده با قصیده‏داستان تعریف کنیم. جالب اینجاست که‏خیلى از ردیف‏هاى مثنویهاى معلم یک بارشنیدنش زیباست و همان لطف ردیفهاى‏غزل را دارد، اما اگر قرار بود مثل غزل تکرارشود، اصلاً زیبا نبود )مثل »بیا تا برویم« یا»کن ساقى امشب«( چون بنابر دلایلى بهتراست »ردیف« جمله مستقلى نباشد - بلکه‏کلماتى باشد که هر بار جمله‏اى جدید راتمام مى‏کند. )به حفظ کردن آن جمله کمک‏مى‏کند( پس استفاده از چنین ردیفهایى‏مى‏تواند کشف »معلم« فرض شود که فقطبه همان ترتیبى که او استفاده کرده‏زیباست. )و اینکه، چگونه مى‏توان به کمک»ردیف« و برخى از ویژگى دیگر، در اوزان‏سنگین مثنوى سرود( نمى‏خواستم واردبحث سبک‏شناسى معلم شوم و نقد آثار او)که احتمالاً فرصت آن نیز نخواهد بود(.مى‏گفتم که او، بیش از هر شاعر دیگرى،نماینده شعر سنتى ماست در روزگار ما.معلم - شاید به این دلیل که در تاریخ ادبیات‏ما بسیار غور کرده، اما مثل اکثریت افراد،در آن غرق نشده - سعى مى‏کند شعر را به‏جایگاه قبلى خود بازگرداند، نه به حال وهواى گذشته. او »خواجویى« است که اگردوباره »حافظى« بیاید، نقش خود را در شعرایران ایفا کرده است. به این حساب، مهم‏کیفیت تمثیلى اندیشیدن اوست و توانایى‏احکام شاعرانه صادر کردن، نه نفس‏آثارش. او شاعرى‏ست، فرزند زمان‏خویشتن، و از نسل نیاکان شاعر خود. شایدهیچگاه کسى او را با »سپهرى« مقایسه‏نکند. »سپهرى« نیز عارفانه حرف مى‏زند،اما نه براساس سنت عرفانى - ایرانى. اگرچه براى کسى که از خارج به مسئله نگاه‏مى‏کند، خیلى از حرفهاى »سپهرى« به عقایدعرفاى سنتى ما شبیه است؛ اما این شباهت،مثلاً، در حد شباهتى‏ست که چند میلیارد آدم‏چینى با هم دارند و ما همه آنها را مشابه هم‏مى‏بینیم. اما باید دقت کرد که یک مرد چینى‏پسرش را از بین میلیونها بچه هم سن وسال او پیدا مى‏کند و این طور نیست که یک‏پسر چینى به چند میلیارد مرد هم نژاد خودبگوید؛ عمو!

نمى‏خواهم غلو کرده باشم، اما واقعیت این‏است که خیلى از وقتها آدم مجبور است‏درباره کسى مثل معلم اغراق‏آمیز صحبت‏کند. مدتهاست که عامه گمان مى‏کنند، شاعرآدمى‏ست عمدتاً »رقیق الحال«، »غمگین« و»آشفته«، اما پیش از اینها، شاعر آینه‏اى‏است در برابر روزگار خود و معلم‏شاعرى‏ست به این معنا )آینه‏اى که به قول‏بیدل، مهمترین ویژگى او »حیرت« و»شگفت‏زدگى« است.( او به غیر از »رجعت‏سرخ ستاره« و آثار پراکنده‏اى که در جرایدمنتشر شده، کارهاى زیادى دارد که‏نمى‏دانم به چه دلیل از انتشار آنها خوددارى‏مى‏کند. )و حقیر نگرانم که خود هم آنها راجمع آورى نکرده باشد( به غیر از اینها،کاش استاد فرصتى داشت )شاید حوصله،یا انگیزه‏اش را نیز نمى‏دانم( که دریافتهاى‏زیستن شاعرانه و پر بارش را به روى کاغذبیاورد - دست کم نمونه‏هایى را.
البته خداوند هیچگاه تجلى تکرارى نمى‏کند،اما »صدا« و »اداى« معلم و طعم تفکر واندیشیدن او چیزهاى منحصر به فرد و فوق‏العاده‏ایست، که کاش روزگار ما آن رادریابد. مى‏دانم که در این ویژه نامه‏نمونه‏هایى از آثار او وجود دارد، فرصت‏تنگ بود، اما شاید مطالعه این نمونه‏ها، باتوجه به اشارات پراکنده و عبارات نارساى‏حقیر، در دریافت آنچه که مى‏خواسته‏ام‏بگویم، کارگشا شود. )دست کم در همین حدکه »معلم کیست؟« را با »شعر چیست؟«بنگریم، یا بالعکس( معلم شاعریست سنتى،به این لحاظ از خودش حرفى براى گفتن‏ندارد. که:
در پس آینه طوطى صفتم داشته‏اند
آنچه استاد ازل گفت بگو، مى‏گویم
او نیز مثل شاعران سنتى، به وسیله وزن‏عروضى، قافیه و ردیف و... ظرفى را درست‏مى‏کند که در دریاى رحمت بلافاصله پرخواهد شد. وزن و قافیه و ردیف به اومى‏گویند که چه باید گفت. اینها بندى بردست و پاى او نیستند. بلکه ریسمانهایى‏اندکه شاعر باید با آنها »تور« ببافد و به صیدماهى برود. با این حال او طوطى‏اى نیست که‏با مردم زمان خود همزبانى کند؛هدهدى‏ست که اگر سلیمان نباشى‏نمى‏فهمى از دیار بلقیس خبر آورده است، یااز قلعه مادر فولاد زره! مى‏گوید:
چو دست باد صبا زلف یار مى‏شکند
گلم به دیده زغیرت چو خار مى‏شکند
چنان ملول خمارم که از کدورت من
در آب آینه رنگ بهار مى‏شکند
غم از رواق چمن رنگ عیش مى‏سترد
به طاق حنجره صوت هزار مى‏شکند
ز نازکى به کمالى رسیده‏ام کز لطف
خیال آینه‏ام را غبار مى‏شکند
به دیده اشک روانم ز درد مى‏بندد
به سینه‏ام نفس انتظار مى‏شکند
مگر چه مى‏شکند بر سرت ز کینه چرخ
که شمع مغفرتم بر مزار مى‏شکند
همین ز بحر غمت طرف معرفت بستم
که موج سلسله‏ام در کنار مى‏شکند
به جبر خاطر مسکین ما مکوش اى دوست
که شاخ جود تو زین اختیار مى‏شکند
به بوى خون سیاوش تهمتنى نتوان
به شیوه پشتى اگر روزگار مى‏شکند
»
معلما« مثل فهم و فتنه دانى چیست؟
پیاده‏اى که به حیلت سوار مى‏شکند.
)
غزل »دیده غیرت«(
اگر این غزل را شاهد مثالى به طعنه خودآورده‏ام - و نمک مى‏ریزم که از سبک هندى‏گذشته و به مرزهاى ژاپون رسیده! - خدامى‏داند که بر سخن نشناسى خود مقرّم وبر نازک اندیشى ایشان مصر، که فى‏المثال‏همان بیت تخلص، تعبیر دیگریست از »پاى‏استدلالیون چوبین بود« و باید سالهااستخوان بشکنى در سخنان »اهل فتنه«که بفهمى چگونه این پیادگان بر سواران‏ظفر مى‏یابند. اما حرفم سر بى‏همزبان‏ماندن معلم است و همان حلقه‏هاى گم شده‏سلسله‏اى که عرض کردم. یعنى اینکه بایدجان بکنى تا حداکثر بدانى، خیال آیینه نازک‏اندیشى معلم، آنقدر کمال یافته و از صیقل‏خوردن ظریف شده که حتى سنگ غبار آنرامى‏شکند و آینه غبار غفلت گرفته از شکسته‏بدتر است )بیت چهارم همان غزل( فرصت‏نیست از نازک دلى او که باورش دشواراست، چیزى بگویم و اینکه شاعر واقعى اهل‏تعارف نیست که مى‏گوید نه همین دوش که‏عمریست »معلم« شبها
گریه کردم به خدایى خدا تا دم صبح
)
غزل سلسله جنبان صبا(
و فرصت نیست بگویم، چطور شاعر، و فقطشاعر، شعور مى‏کند که؛
مرده ریگ اهل خسّت را کریمان مى‏خورند
طاعت زاهد به ما کافر عیاران مى‏رسد
شکوه از کوتاهى طالع ندارم چون رقیب
دست کوتاهم به دامان گریبان مى‏رسد
از معارف طرز نو دارد »معلم« این غزل
حصّه تقلید ما از شهسواران مى‏رسد
)
غزل دیوانه شهر، سه بیت آخر(
و این »طرز نوى معارف« حقیقتاً چیست؟اینقدر هست که بگویم شاعر هر چه دارد، ازهمین »طرز معرفت« است و »معلم« کسانى‏را به این وادى دعوت کرد که مى‏خواسته‏اند)یا مى‏خواهند( اهل تقلید نباشند و بابوزینه‏گانى که بر کرم شبتاب هیزم‏مى‏نهند، ننشینند. شعر همان شعور است وطرز نوى از معارف و معلم به این معنى‏شاعر است. اگر بگویم شعر او را باید تفسیرکرد، نه نقد، تعارف نیست. که اگر اهل‏تعارف بودم، نمى‏گفتم: او با وجود تمامى‏شایستگى‏ها و ارزشمندى‏هایى که دارد،شاعر ماندگارى نیست و شعرش فقط به‏درد شاعران دیگر مى‏خورد و استادان‏دانشگاه که لغت نامه به دست مطالعه‏اش‏کنند.)و گفتن چنین حرفهایى براى حقیر، درحکم نوعى نمک نشناسى است( و بازبى‏تعارف، معتقدم که اگر روزى قرار باشدکه دوباره شاعرى بزرگ ظهور کند، بایدکارش را از آثار »معلم« ادامه دهد و بدون‏درک آثار او، یا حداقل، کسى چون او،نمى‏تواند »شاعر موعود« باشد. و از آن سو،وقتى شعر معلم ماندگار نیست، شاید حق با»بیدل« است که مى‏گوید:
ز بعد ما نه غزل، نى قصیده مى‏ماند
زخامه‏ها دو سه اشک چکیده مى‏ماند
)
و مى‏بینید که زدن چنین حرفهایى براى‏دهان حقیر، چقدر بزرگ است!(
شعر رسوبى‏ست بازمانده از طغیان‏معارف دیگر، که در جان شاعر و ژرفاى‏روح او رسوب کرده و بستر مناسبى‏ست‏براى رشد و نمو بذر معارف در ذهن‏مخاطب. معلم بدین معنا، شاعریست تمام‏عیار، و چون هر شاعر حقیقى دیگرى‏مى‏داند که واقعیت نیز بخش کوچکى است‏از عرصه خیال. پرواز، یا معلق بودن درعالم خیال از او موجودى مى‏سازد همواره‏حیرت زده و فعال - که عناصر لازمه هرنوآورى و سنت‏شکنى حقیقى است. اوشعور مى‏کند که آدمى مجموعه‏ایست ازتصورات خیالى - که اگر مجموعه‏اى ازتفکرات هم فرض شود، توفیرى نمى‏کند. اوشعور مى‏کند که اگر انسان خیال کند که‏شاد است، یا غمگین، شاد مى‏شود و غمگین.او با شعر خود همین کار را مى‏کند و هیچ‏کس در روى زمین نمى‏تواند مثل او،شاعرانه شاد باشد، یا غمگین.
بنابراین فقط شاعر است که اگر دوباره‏متولد شود )و در چشمه فراموشى‏نشویندش( همان جورى زندگى و تفکرمى‏کند که مى‏کرده. زیرا او آب از سرچشمه‏معارف - حس، علم، فلسفه و... - مى‏نوشدو از نظر مراتب تخیل در مرتبه »حیرت«است که آغاز هر علمى‏ست. دیوانگان )گنگ‏و گیج( یا اولیاء )متحیر در جمال و جلال(نیز، اگر منظورم را کمى رسانده باشم، به‏نوعى شاعرند. که به قول »هایدگر«،شاعرانه مى‏زید انسان بر روى خاک.

این وجیزه را پس از چند بار دوباره نویسى‏و هر بار کوتاه کردن و کوتاه آمدن )تا به‏قواره مقاله‏اى شود( فراهم آوردم. مى‏دانم‏که پراکنده بسیار گفتم و گفتم دلیلش را نیزهم )مجبور بودم از همه جا بگویم، بلکه‏حکایت فیل و اطاق تاریک نشود( از شماخوانندگان، استاد معلم، و خودم، جهت این‏پریشان گوییها عذر خواهم و انشاءا... اگرفرصتى شد و رخصتى بود، شاید اینها را به‏سامان آورم.

والسلام
1 -
اصطلاحى ترکى‏ست و ترجمه آن مى‏شود،همین است که هست.

 

در چنین حال و هوایى سیاه مشق‏هاى »رجعت سرخ ستاره« را تمرین مى‏کند. از همان ابتدا پیداست که او نه قصد تقلید صرف‏و تکرار مکررات را دارد، نه هوس عالمى از نو ساختن را. او مى‏خواهد مشعل خاموش شده‏اى را روشن کند و به روزگار خودبیاورد

 

 

سیستم انبارداری آنلاین سامانه انبارداری سیستم انبارداری سامانه انبارداری آنلاین سیستم انبار سامانه انبار سیستم انبار آنلاین سامانه انبار نرم افزار انبارداری آنلاین نرم افزار انبارداری انبارداری تحت وب سیستم انبار تحت وب سیستم مدیریت چند انبار کاردکس کالا کاردکس کالا در انبار طبقه بندی انبار مدیریت درخواست های PM کدینگ کالا مدیریت درخواست های کاردکس مالی کالا در انبار کاردکس مالی رسید انبار رسید ورود کالا به انبار حواله انبار حواله خروج کالا از انبار درخواست کالا از انبار ثبت درخواست از انبار درخواست خرید کالا ثبت درخواست خرید کالا درخواست بازگشت کالا بازگشت کالا به انبار انتقالی بین انبارها جابجائی کالا بین انبارها رسید انبار مستقیم ثبت کالا در انبار مستقیم موجودی کالا در انبار بروزرسانی خودکار موجودی کالا نقطه سفارش کالا نقطه سفارش نقطه سفارش کالا در انبار سیستم چند انباره مدیریت چند انبار سیستم تحت وب انبار انبار وب بیس حسابداری انبار جانمائی کالا در انبار افتتاح انبار
All Rights Reserved 2022 © OnlineWarehouse.ir
Designed & Developed by BSFE.ir