مىدانم که مقاله بىمقدمه
نوشتن، حکایتدویدن بدون کفش است و عاشق شدن بدونکیسه زر. اما عجالتاً یک دیباچه طلب
شماکه روزگار روزگار بىحوصلههاست وزمانه با هر چه از جنس درنگ در جنگ، بهگمانم
اوحدالدین مراغهاى گفته باشد:
دى بر سر هر مرده دو صد شیون
بود
امروز یکى نیست که بر صد گرید
گفتم، که گفته باشم، هر چه پیش آمده
راگفتهام، بدون مقدمه و مؤخره، به جاى آنچهشاید باید مىگفتهام.
که اگر بدین منواللاابالى
گرى نکرده بودم و نمىکردهام، ماکجا و اینکه »شعر چیست معلم کیست؟«بلکه
تنبیه خاطرى باشد بر آنان که چنینعرصه و میدانى را بر چو من لنگ پریشانحالى
خالى گذاشتهاند که مىفرماید:
وَ لا عَلَى الْاَ عْرَجِ حَرَجُ (1)
و گرنه، از شعر گفتن چندان دشوار نیست واز »معلم« نوشتن. که حرف
گفتنى از این دوبسیار
است و نوشتنى - مگر آغاز سخن)که گویا به خیر گذشت!(. و آسان هم نیست،خاصه وقتى »شعر
چیست« یک کفه ترازوباشد و »معلم کیست« کفه دیگر ترازو وخواسته باشى این دو را نسبت به
هم و با همبسنجى؛ آن هم وقتى شاهین ترازویت مرغپریشان حالى باشد که یک دم یک
جابندنمىشود و خو کرده باشد به ناله کشیدن؛که گفت:
ترازو آوریم غمها بسنجیم...
مىخواستم اول شعر را تعریف کنم و دوم،از نسبت معلم بگویم با شاعرى -
آنچنانکهدر طول این سالها، کم و بیش شنیدهام ودیدهام از او، وسوم، نمونههایى از
اشعار اورا بیاورم، براى ربط و بسط این دو. همینهاکتابچهاى شد در عرض هفتهاى،
که خدامىداند پس از چند بار پاکنویسى هم ازچرکنویسى در نیامد و نگرانم از
اینکهمقالهاى درست و درمان هم به دست ندهد.دلم هم مىسوخت بر آن همه تقلّا و دست
وپا زدن خود، که از خیرش بگذرم. گفتم مگرشما حوصله کنید و هر طور که خواستهایدپاکنویسش...
و عذر تقصیر حقیر را بپذیریدکه اگر نمکى هم ریختهام و گاهى مىریزم،اول
بر دل سوخته خود مىریزم، نه آنکهخداى ناکرده »شعر چیست؟« شوخى باشدو »معلم کیست؟« مجالى براى نمک ریختن،که وقتى گفته
بودم:
بیا بنشین به بالینم که صبرم
را سرآوردى
تو هم آنقدر شیرینى که شورش رادرآوردى
الغرض، وقتى یک »معلم کیست؟«
پیش رودارى، طاقت نمىآورى که در »شعرچیست؟« بمانى، و وقتى نگفتهاى »شاعرکیست؟« چیز چندانى از »معلم« نمىتوانىبگویى؛
مگر آنکه عذر بخواهى از بابت اینشاخه
به آن شاخه کردن و مدد بگیرى ازنقل برخى از خاطرات خود با او و رخصتبدهى این نثر مسجع
و مبدل و دلشکستهمانند »عین القضاتى« را که وقتى گفته بودم:
سیر بهار
با خر مردم، نمىتوان
راهب شدن بدون کلیسا، نمىشود
»معلم« آدمىست که
کم مانده بود، زندهزنده اسطوره شود. اولین بارى که او رادیدم، شب شعرى بود در مشهد. داشت
ازانتهاى سالن به طرف تریبون مىرفت کهشعر بخواند. یک برگ کاغذ یک دستش بودو یک شمشیر
باید در دست دیگرش مىبودکه نبود! زیر چشمى بین جمعیت دنبالافراسیاب مىگشت و به
جایگاه که رسید،همه ساکت شده بودند. مثنویش را کهشروع کرد، هوس »کباده« و »میل«چرخاندن داشتم و تمام که کرد، دنبال
قاتل»سیاوش« مىگشتم!
چند روز
بعد، تعجب کردم که چطور تا چندهفته پیش چیز زیادى از او نشنیدهام؟ بعدهامتوجه شدم که او
مشهورترین شاعرانقلاب است، و بسیارى از شاعران معتقدندکه معلم دو دوره قبل و بعد از
ترانه سرایىدارد. از او در دامغان )یعنى شهر زادگاهش(افسانههایى بر سر زبانهاست
که مثلاًمىگویند: روزى از مسجد بیرون مىآید ومىبیند کفشهایش را بردهاند.
)شاید اگر»سهراب سپهرى« بود مىگفت: کفشهایمکو / چه کسى بود صدا زد سهراب /...
بایدامشب بروم....( معلم که عصبانى شده فریادمىزند: کفشمان را بردند. پس از این... فتنهبه پا خواهم کرد....
افسانهبافى مردم را مىگویم، درباره
معلم.وگرنه مىدانم که این حکایت به کسانىدیگر هم در گذشته دور نسبت
داده شده. یامىگویند:
در دوران جوانى یک شب معلمچشمهایش را با پارچه مىبندد و در خلافجهت جاده تهران
مشهد - و از وسطخیابان - شروع مىکند به راه رفتن و چرخزدن... فقط براى اینکه تقدیر
را امتحان کند ومقام توکل را - نه بد و بیراه رانندگانى را کهدست کم صد کیلومتر در
ساعت سرعتدارند - و ببیند آیا...
اگر تیغ عالم بجنبد ز جاى
نبرّد رگى تا نخواهد خداى؟
معلم آدمىست درست مثل شعرهایش؛متفاخر،
مرموز و ساده، مهربان، پر انرژى،آرام ولى حیرت زده، دوست یا آشنا با
هرکس که پا پیش بگذارد،
غیرتى، طلب کار ازهمه و قانع بر هر چه، معتقد به مرام و...
مىگویند، دوست
و رفیق زیاد دارد و باخیلى از بزرگان دیزى یک نفره خوردهاست. عجالتاً همین مقدار از
»معلم کیست؟«کافیست. تا پراکندهاى چند هم بگویم ازشعر
چیست؟
افلاطون مىگفت، این جهان سایهاى است ازآن جهان. ارسطو مىگفت، شعر کلامىستموزون
و مخیل و کار شاعر همان محاکاتاست. و اینها به کار شهروندان مدینه فاضلهنمىآید
و شهردار آنجا که فیلسوف است،نباید ویزاى ورود بدهد به شاعر جماعت.
»یونگ« مىگفت: شاعر پیامبر ضمیرناخودآگاه جمعى است )پیدا نکردم
کجاچنین چیزى گفته.
اگر او یا کس دیگرىنگفته باشد، من مىگویم!( فلوطین وپیروانش مىگفتند که »موزون«
بودن یعنى:تکرار، توالى، تقارن، تشابه، تساوى،تعادل،... و اینها همه یعنى تناسب
وهارمونى، که مىشود »استتیک« )استتیکدر فیزیک یعنى تعادل و در فلسفه یعنىتناسب و
زیبایىشناسى، که همین آخرى،بحث ثابتى شد در مکاتب و کتب فلسفى(»عروضى سمرقندى« و
عدهاى دیگرمىگفتند: شعر کلامىست موزون و مخیل ومقفا.)یعنى قافیه داشتن را نیز
شرط کردند(»بیت« واحد شعر است و تشکیل مىشود ازدو مصرع؛ وزن عروضى )یا هجایى( هر دومصرع یکىست و تکرار مىشود در
باقىابیات؛ شما اگر یک خط بکشید وسط
شکلآدمها و جانوران، بسیارى )یا همه( از اجزاء)مثل دو گوش، دو چشم و....( با هم
تقارندارند و تساوى و تشابه و تکرار و... تناسب.شعر هم همین جوراست. )در دو طرف آنخط وسط،
مصرعها قرار مىگیرند و....( بعدنیما آمد و گفت مقفا بودن شرط نیست؛موزون
بودن هم در شعرهاى مثلاًفرانسوى جور دیگرىست، چرا در فارسىنباشد؟ پس شعر شد، کلامى
مخیل و تقریباًموزون. بعد دیگران آمدند و گفتند، اگرمىشود رو حرف »سمرقندى« و دیگر قدما،حرف زد، رو حرف نیما و ارسطو
هممىتوان حرف آورد.. و در آوردند
که شعرباید »هارمونى« داشته باشد، نه وزنعروضى و منظور نیما از »موزون بودن«چیزى بوده
غیر از »موزون بودن«! پسشعر شده کلامى مخیل... و تمام. »مخیل«بودن هم همین
جورىست که ما خیالمىکنیم، نه آنکه ارسطو خیال کرده. )درمورد مسئله مخیل بودن بعداً
بیشترصحبت مىکنیم.( در ضمن، افلاطون همشعر گفته، که این جهان داریم و آن جهان، واین
سایه آن است. بلکه هر چه هست، ظاهرو باطن، »بُده که وار«(1) پس عجالتاً، ما
شاعرآسمانى نداریم و بنا نیست به کسى شعرالهام شود. این یعنى چه، که شاعر بیاید
چندکلمه هم قافیه را پیدا کند )که پیدا کردن آنهاهم سخت نیست و قدما بیشترشان را
دارند(و براى آنها شعر بگوید؟ اصلاً اگر حرفآدم در »وزن« جا نشد، تکلیف چیست؟
یا اگرحرفت تمام شد و »وزن« کامل نشده بودچرا باید شعر را ادامه داد که بیت درستشود؟
آن هم حرفهاى تکرارى خستهکنندهاى که جز »ابتذال« کارى براى »نو«بودن آنها نمىتوان کرد. مثل:
گفت بلبل: شمع! شاهد باش! من گفتم به
گل؛
هفتصد سال است، من پروانهام، توپیفپاف!
نمىخواهم دعواى قدیمى شعر نو
وکلاسیک را شروع کنم. اما »معلم« دقیقاً درگرما گرم این کار زار
تصمیم گرفت شاعرشود. نه
آنقدر بىادعا و رقیق الحال بود کهمثلاً بگوید: آمدى جانم به قربانت ولى (2)...دیر
آمدى
جز کباب دل ندارم من، تو هم سیر آمدى
و نه آنقدر روشنفکر که:
وارطان سخن بگو (3)
آروق بزن که فاش شود
راز پول نفت
داروغه وجه نقد
مرا برد و خورد و رفت
یا نه آمیزههاى از این دو بود که بگوید:
زندگى شستن
یک بشقاب است / مرگ همشستن دست
فیل اگر پاى تو را کرد لگد / یا که شکست /داد
و بیداد نکن
چینى نازک تنهایى من مىشکند (4)
قبلاً بابت نمک ریختنهایم
عذر خواستهام.اما مىخواهم بگویم خیلى وقت بود که شعرو شاعرى این
دیار چنین حال و روزىداشت؛
یعنى، گرچه اینقدر هم )که حقیر مثالآوردم( مبتذل نشده بود، اما به ابتذال
کشیدهشده بود. دیگر هیچ مخاطبى نمىتوانست باشعر کسى »زندگى« کند. )و به نظر من،حداقل
مفهوم »ابتذال« در ادبیات یعنىهمین(. اگر به قول ارسطو، وجه امتیازانسان
از حیوان را »ناطق« بودن او بدانیم،»شعر« والاترین عرصه تجلى این امتیازاست
)یعنى باید باشد( و برترین نوع نطق.)البته قطعاً سواى کلام وحى( اما شعرهاىاین
دوره این شأن را نداشت.
شاعران سنتى ما سه دسته بودند: یا راه رابراى
شعر شاعرى بزرگ هموار مىکردند،یا خود همان شاعر بزرگ بودند، و یا از
آنشاعر بزرگ تقلید
مىکردند و به تعبیربهتر، اگر خودسوز و آتشى نداشتند مشعلدیگران را منتقل مىکردند )تعبیرى
که ازخود استاد شنیدهام(. اما بعد از مشروطه)البته تقریباً( اولاً راه هموار شده توسطدیگران را به سمت »اوج« طى
نمىکردند،بلکه بالعکس، از آن برمىگشتند.
یعنى، درگذشته اول شاعرانى مثل خواجوى کرمانىو عبدالرزاق اصفهانى مىآمدند و پس
ازآنکه راه هموار مىشد، کسى مثل حافظشیرازى به »قله اوج« مىرفت. اما در دوره مااول شاعرى مثل »شاملو« ظهور
مىکرد،بعد دیگران از مسیرى که او به »اوج«
رسیدهبود، برمىگشتند )از او تقلید مىکردند ولىنه در شعر و نه در شهرت به اونمىرسیدند(.
در ثانى، هیچ شاعر بااستعدادى، زیر بار انتقال مشعل دیگراننمىرفت، بلکه
مىخواست، خود شعلهاىدیگر برافروزد. یعنى هر کس توانش راداشت، از بیخ و بن، عالمى دیگر
مىساخت ومکتب جدیدى ارائه مىداد. به عنوان مثال،چیزى حدود سیصد، یا چهارصد سال
طولمىکشد که سبک عراقى از سبک خراسانىجدا شود. اما در دوران معاصر حدوداً درعرض
بیست سال، شعر نیمایى به شعرسپید و انواع دیگرى مثل شعر حجم، تبدیلمىشود.
ثالثاً، در دوران معاصر هستندشاعرانى که در بین طیفهاى خاصى ازجامعه، به مقبولیت
فراگیر برسند، اما باشعر هیچکدام از این بزرگان نمىتوانزندگى کرد و مثلاً به آن
تفأل زد.
معلم در چنین حال و هوایى سیاه مشقهاى»رجعت سرخ ستاره« را تمرین مىکند.
ازهمان ابتدا پیداست که او نه قصد تقلیدصرف و تکرار مکررات را دارد، نه هوسعالمى
از نو ساختن را. او مىخواهد مشعلخاموش شدهاى را روشن کند و به روزگارخود
بیاورد. از این جهت، معلم بیش از هرشاعر دیگرى روند منطقى شعر فارسى راپى مىگیرد.
حلقههاى گم شده بین او وشاعرانى مثل »جامى« و »بیدل« فراواناست، اما سلسله همان
سلسله است.
معلم باید زحمت زیادى براى هموار کردنراه مىکشید. حتى اگر خودش از
صعود بهقله محروم شود. او شاعر بزرگى نیست، امابىشک اگر روزى دوباره شاعر بزرگى
ازاین سرزمین برخیزد، وامدار شانههاىتوانمند اوست و سنگهاى بزرگى که او ازراه
برگرفت.
در ادامه اگر فرصت بود، خواهم گفت که چراشعر معلم مجبور بود تاوان سنگینى
بابتاین حلقههاى گمشده بدهد. بلکه دست کمسر رشتهاى از آن سلسله بزرگ به دستداده
باشد. که خود مىگوید:
هلا ز پشت یلان، هر چه هست،
اینهاییم
اگر گسسته، اگر جمع، آخرینهاییم
معلم قبل از آنکه برایش مهم
باشد که مهمباشد و هر کسى بشناسدش، خواسته وبرایش مهم بوده که هر
کسى را بشناسد. کهشاعر
کسىست که روزگار خود رابشناسد، نه روزگار او را. که حکایت این دو،یعنى »شهرت« و »شاعرى« حکایت همان»نود« است که چون »صد«
آید پیش ماست.شاعر حقیقى فرزند راستین
زمان خویشاست، طورى که روزگار، خود را باید در آینهافکار و اشعار او دریابد. که تا
چه حدغمانگیز است، یا سردرگم. شاعر ماهى قزلآلاى رودخانه جارى زندگىست، که
به قولزیست شناسان، اگر توانست زنده بماند،آب رودخانه آنقدر سالم هست که
بتواننوشیدش. شاعر براى شناخت این رودخانهدر همه سوى آن شنا مىکند و از همه جاىآن
مىنوشد، شعر هر چه باشد، شاعردست کم، آدم با شعورىست. و اگر هست،فى المثال مىداند که
»ثروت« بهتر از»شهرت« است؛ تمامى مواهب آن را دارد وخیلى از دردسرهایش را ندارد. آدم
مشهورمجبور است آن باشد که دیگرانمىخواهند.اما در برابر ثروتمند، دیگرانمجبورند
آن باشند که او مىخواهد. پسشاعر واقعى لنگ شهرت نیست. البته اینکهبرخى از
پولداران براى »شهرت« جانمىدهند، یا خیلى از شاعران جان
مىکَنَند،مسئله دیگریست گواه شکم سیرى، یاناشاعرى، که بماند. و معلم
نه از آنپولدارهاست،
نه خداى ناکرده، از اینناشاعران. اینکه از کدام شاعران است،موضوع مقاله ماست و
حالا حالاها با ما. امااینکه از کدام پولداران است را در حدشنیدههایم عرض مىکنم. و
فکر مىکنممهمترین موردىست که باید از بیوگرافىیک شاعر دانست )نه اینکه به کدام
رنگعلاقه دارد و....(
گویا پدران او یا »خان« بودهاند، یا
مثل خانزندگى مىکردهاند. آب و ملک خوبىداشتهاند و در آبرودارى
جایگاهى ویژه...هر
غریبهاى که به در خانه مىآمده، باید برسر سفره مىنشسته و غذایش را مىخوردهبعد
از سر حال شدن حرفش را مىزده وکارش را مىگفته. »کار مردم را راه انداختن«عادتىست
که شاید معلم از پدر و پدرانخود به ارث برده. براى همین کمتر کسى ازاو »نه«
مىشنود، خاصه هر چه غریبهترباشد - و حتى اگر بعدها، بدون آنکه دلخورشوى،
ملطفت شوى که در واقع جوابت »نه«بوده. خودش مىگوید:
هرگز از رحمت دریا
نبرد محرومى
چون سحاب کرم آن کو به کرامت گذرد(5)
تا پدر در قید حیات است،
معلم فراغت بالدارد بعد از پدر نیز خانواده آنقدر هواى اورا در دیار غربت دارد که دغدغه
نانشنباشد و روزى دویست تا سیصد صفحهکتاب بخواند؛ آن هم در خانه مستأجرى؛الغرض،
معلم کسى نیست که براى پول درآوردن زندگىاش را حرام کرده باشد وحداقل در بخش
عمدهاى از دوران زندگى،شعار او این است که:
دولت آن است که بىخون
دل آید در کف
و رنه با سعى و عمل باغ جنان اینهمه نیست
و یا آنطور که خود
در غزل »دیوانه شهر«مىگوید:
مرده ریگ اهل خست را کریمان مىخوردند
طاعت زاهد
به ما کافر عیاران مىرسد....
و روز اول با همسرش اتمام حجت
مىکندکه؛
ببین! تا وقتى چیزى براى خوردن داریم،صبح - یعنى تقریباً بعد از ظهر - مرا ازخواب بیدار نکن؛ اگر نداشتیم، بیدار کن
تابروم با کارگرى، حمالى، یا قرض کردن،چیزى
گیر بیاورم.
اینها را گفتم، که گفته باشم به قول بیدل:
مایه طبع هنرمندان،
همان دست تهىست
تا به قید برگ بود، از نى نوایى برنخاست
یا به قول امروزیها،
هنرمند سفارشپذیرنیست و کار سفارشى نمىتواند روح هنرىداشته باشد )البته اینکه هنرمندى مثلفردوسى و دیگر شاعران
گذشته ما، کارىرا ارائه مىدهند که نهایتاً
کسانى متوجهشوند که باید آنرا سفارش مىدادند، حکایتدیگریست که بماند( نمىخواهم منت سرتانبگذارم، اما این نکته اخیرى که
درباره معلمگفتم یکى از همان نکات
کلیدىست که اگراقبال یار بنده و شما نبود، پى بردن بهبیوگرافى ایشان آسان نبود. چرا که
معلم درروزگارى سیاه مشقهاى کتاب »رجعتسرخ ستاره« را مىنویسد که مردم یا
اسم»شاملو« را مىشنوند )از متجددین( یا اسم»شهریار« را )از سنتىها( - یا شعر»سهراب
سپهرى« را )که برنده آخرىست(.پس پرداختن به شیوهاى که در هیچ کجابازار ندارد - نه
قشر تحصیل کرده، نهآدمهاى شهرستانى و روستایى منش - )کهاولىها شاملو را شاعر
مىدانند و دسته دومشهریار را(، یا اگر دارد، هر تاجر معمولىاىکه فقط دلالى بلد
است، چنین بازارى رانمىشناسد، شاید مهمترین وجه امتیازآدمى مثل »معلم« باشد، که دنبال کارسفارشى نبوده و سفارشپذیر نیست.
هرآدمى نمىتواند )یا نمىخواهد(
روزى حداقلدویست صفحه کتاب بخواند که شاید روزىبه کارش بیاید و به واسطه آن
درآمدىحاصل کند. براى همین، او نه عشق»مدرنیسم« دارد و در دامهاى متعددوسوسه
»نوگرایى« و »حرفهاى بىسابقهزدن« دچار مىشود، نه حوصله تقلید ازسنت و تفرج در اطلال
و دمن جادههاى »مالرو«ى قدما را دارد و شعر سرودنى کهبتوان بىکم و کاست، آنها
را یا به دیوان»حافظ« افزود: یا »بیدل«. که نه قدما در چنیناوزان سنگین و
نفسگیرى مثنوىمىگفتهاند، نه متجدین به »دشوار« مىگویند»دشخوار« و به »طوفان مىآید«، »بادمىطوفد« و یا به جاى شبان،
شوان )کهاحتمالاً تلفظ این واژههاست
در زمان قبل ازرودکى(. او در قید »برگ« نیست؛ به همیندلیل از همان نخست »نواى« خود را سرمىدهد و اداى خود را در مىآورد.
آدمى کهبراى معیشت خود لنگ بماند،
اول به تقدیرشک مىکند و اینکه »روزى« مقدّر است. بعدمىاندیشد که چه مىتواند
بفروشد و کهمىتواند بخرد. بعد که مقیّد به اینها شد،نمىتواند در دوره و زمانهاى که
آدمى مثل»منزوى« »غزل« را به جاى دیگرى رسانده،غزلهاى کتاب »رجعت سرخ ستاره«
رابگوید، یا از آن همه توانایىهایى که »چهارپاره« بدان دست یافته چشم بپوشد.
اومجبور است به دهان دیگران نگاه کرده و باآنها همزبانى کند. نه اینکه عمداً طورىحرف بزند
که دیگران بترسند از چیزهایىکه باید مىدانستهاند و نمىدانند. مثلاً
نرفت کارى از غنا، که کار فاقه مىکند
بهل بگندد آبها، نمک افاقه
مىکند
... همچنین بسیارى از واژهها و ابیات مثنوى»نى انبان مشرک« مثل:
بوشسپ دیو فتنه ماندن به وقت کوچ
بوشسپ دیو احول آلفته دیو لوچ
که باید
ببینى )بوشسپ( در افسانهها چگونهدیوى
بوده، آلفته و لوچ به چه معنىست و..
و یا اگر درست به خاطرم مانده باشد:
نوع چون راه برى کلىست بعضى
جنسند
جنسِ جنسِ حیوان کلىست، برخى انسند
براى معلم مهم نیست که مهم
باشد و همه اورا بشناسند، اما هر کسى که او رامىشناسد، باید حساب
کار دستش باشد. اواگر لازم
ببیند حتى حرفهاى افلاطون وارسطو را هم قبول نمىکند و روزگارى برهمین اساس آدمى مثل
»میر شکاک« رامىاندازد به جان مردم. او معتقد است کهسالهاى زیادى از عمرش را -
بدون یککلمه حرف - صرف گوش دادن به حرفدیگران کرده است و از این بابت دینى
برگردنش نیست.
براى او مهم این است که روزگار خود رابشناسد و آدمهاى آن را. او از
راه و رسممنزلها چیزهاى زیادى مىداند و بارها »بهمى سجاده رنگین کرده است«(6)
شمس مىگوید: »در نزد ما یک بار مسلمانشدن نتوان. بلکه کافر شوى و مسلمانشوى،
تا چیزى از غیر با تو نماند« )نقل بهمضمون است. باز هم پیدا نکردم کجا چنینحرفى را
زده و از دادن مرجع معذورم( درجایى دیگر مىگوید: هر آن سخن که تو راگرم مىکند،
از براى تو حق است. و هر آنکهآب سرد بر آتشت مىنهد، از براى تو ناحق)باز هم
نقل به مضمون است و....(
معلم نیز کافر و مسلمان زیاد شده و
زیاددیده. او نیز حرفى را مىشنود و مىگوید که»گرم« باشد. روزى
مىگفت: »من تا کارد
بهاستخوانم نرسد چیزى نمىگویم؛ وقتىرسید، آدم جورى عربده مىکشد کهصدایش را بشنوند.« و
من فکر مىکنمبسیارى از شعرهاى او از کارد به استخوانرسیدگىست. که گاهى از حماسى
بودنگذشته و دعوا دارد:
من زخمدار تیغ قابیلم، بردار!
میراث خوار
رنج هابیلم، بردار!
و یا...
بگذار آتش از تب طوفان بر آورم
دود از تبارنامه
انسان بر آورم
بگذریم. فعلاً حرفم این بود که »معلم« درد»نان« نداشته و در پى »ثروت«
نبوده - دستکم تا سالیان چندى پس از تأهل اختیارکردن، که اگر دیر ازدواج کردن
او را هم درنظر بگیریم، مىشود بخش عمدهاى اززندگى او. بعد از آن هم این اقبال را
داشته کهدیگران در طلب کار و هنر او باشند. نه اودنبال کارى بگردد. اما به احتمال قوى، ازطعم »ندارى« هم بىنصیب
نبوده، که روزىمىگفت: یک جوان به چند
چیز احتیاج شدیددارد؛ اول آنها فقر است که مواهببىشمارى دارد. به گمانم این حرف
اومىرساند که معلم اگر هم دستش خالىمىمانده پشتش هیچوقت خالى نبوده. بههمین دلیل از زندگى
راضى است؛ آن همرضایت خاطرى عجیب، که عرض خواهمکرد.
روزى سرخورده
از کار روزگار و حسرتزده از اینکه مىخواستهام کسى باشم در اینزمانه و نبودهام، در
محل کارم نشستهبودم. یکى از دوستان که یکى از دوستانشدر یکى از انتشاراتىها
کار مىکرد. یکى -دو سالى مىشد که از من خواسته بود دفترشعرم را تنظیم کنم و
به او بدهم، که مثلهمه این مردم، چاپش کند.آن روز صبح خبرداده بود که چنین فرصتى از
دست رفتهاست )یا دوستش در آنجا کار نمىکند، یادوستىشان به هم خورده، یادم
نیست(. اینقضیه مصادف شده بود با اینکه، آقازاده چهکارهاند؟ که اگر مىشد کتاب
شعرى چاپکنم، لابد چنین سوالى آنقدر نیشدار نبود.به هر حال، آدمى که سن و سالى
نکرده وآنقدر خام است که فکر کند شاعر است وچند نفرى از نزدیکان هم بگویند که
شاعراست، مثل همه شاعران بزرگ جهان دلنازک مىشود و رقیق الحال و چپ و راستبا خود
مىگوید:
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلى، همین
گناهت بس
با همین احساس دانش و فضل و گناهى کهعرض کردم، با حضرت حافظ همدردىمىکردم
که استاد معلم وارد شد. البته بایداین را هم مىگفتم، که چند ماهى بود بهواسطه
استاد در جایى مشغول به کارىشده بودم که خود ایشان مدیر آنجا بود. وحقیر این توفیق را داشتم که چند سالى،هفتهاى چند
روز و روزى چند ساعت درخدمت ایشان
- که نه - در اطراف ایشانبپلکم. در طى این مدت کم پیش مىآمد کهمستقیماً با ایشان مصاحبت
داشته باشم)احتمالاً به دلیل کمرویى. و گرنه استاد با هرکسى دم خور مىشد، حتى
آبدارچى اداره(اما دیگرانى که مىآمدند و بحثهایى کهپیش مىآمد، فرصت مناسبى شده
بود کهبتوانم از حرفهایى که رد و بدل مىشد،استفاده کنم و البته چون طرف هیچیک
ازاین حرفها هم نبودم، امتیاز آدمى را داشتمکه به قول معروف، بازى شطرنج دو نفر رااز
بیرون نگاه مىکند )که مثلاً یکى شان هم»کاسپاروف« بود( یعنى قبل از آنکه فکر
کنمچه بگویم، حواسم به این بود که چهمىگویند.
در همین فرصتها بود که،
به گمان خود،متوجه شدم، چطور شاعرانه فکر کردنمىتواند هر چهارچوب فکرى دیگر را درخود هضم
کند، و چرا هر گونه تفکرى که بهشعر برسد )و باید برسد( در واقع، با جانآدم پیوند
مىخورد. روزى خود استاد باکسى مىگفت: ما مردم شرقى به جاىفیلسوف، شاعر داریم.
در غرب باید پرسید»افلاطون« و »اسپینوزا« و »هایدگر« چهمىگویند، و در شرق، مولانا و
حافظ و بیدل.
آدمهاى مختلفى از فیلسوف و زبانشناسگرفته تا
سیاستمدار، هنرپیشه و کارگردانو تهیه کننده، روانشناس، ادیب،
اسطورهشناس، موسیقى دان
و.... به آنجا رفت و آمدداشتند و با استاد گپ و گفتگو. و منمىدیدم که »معلم« از چه جایگاهى مىتواندبا همه اینها دم خور باشد و
حرف براىگفتن داشته باشد آنروز استاد
به آنجا آمد واز بخت بد کس دیگرى جز من در دفتر نبود.از این بابت مىگویم: بخت بد، که هیچ وقتحرفى براى گفتن با او نداشتم.
آنچه را کهمىخواستم بگویم، نمىتوانستم
و آنچه رامىتوانستم، نمىخواستم بگویم و از ایننظر خجالت مىکشیدم. گاهى مىگفت:فلانى! تو هیچ دردى ندارى، نه درد
فلسفه،نه درد سینما، نه درد شعر و عرفان.
حالا متوجه شدهام که او بیش از مطالعهکتابها به مطالعه آدمها علاقه داشت،
براىهمین به حقیر که کمتر حرف مىزدم - وآدم وقتى حرف مىزند، بهتر فرصتمطالعه
خودش را فراهم مىکند - چندانعنایتى نداشت. )شده بود حکایت آنکهمىگفت:
کس را زکوى خویش نراند صریح من
اى دل خوشم که فهم کنایت نمىکنى(
اما او وقتى با کسى دمخور مىشد چنانهمدلى و همزبانى مىکرد و از طرفحرفهایى
مىکشید که خودش هم از آنهاخبر نداشت. )که مثلاً فلان عقیده او شبیه بهحرف فلان
فیلسوف مشهور است و آدممتوجه مىشد، هر کسى چه بداند، چه
نداند،فلسفهاى براى زیستن دارد و با چهفیلسوفان بزرگى هم عقیده است
و همفلسفه!( چند دقیقهاى
که گذشت، رو به منکرد و پرسید: چرا گرفتهاى؟ چند وقت استکه همین حال را
دارى.... ما مردم شرقى»تقدیرى« هستیم، نه تدبیرى.
... فقط آدمهاى واقعاً
احمق از زندگىناخشنودند..
در خلال حرفهاى او من هم چیزهایىمىگفتم تا اینکه گفتم:
نمىدانم، شاید امروز سرحال نباشم، اماهمیشه اینجور نبودهام. گفت:
چرا قبلاً هم اینجورى بودى. اما در جمع تابعجمع مىشدى و سرحال. این
سرحالى، حالدیگران
بود، نه تو... چرا فکر مىکنىمىتوانى چیزى باشى غیر از این کههستى؟...
چرا مطالعه نمىکنى؟ من هم سنو سال تو که بودم در اتوبوس هم مطالعهمىکردم...
تا اینکه دل به دریا زدم از او سؤال همیشهآماده خود را پرسیدم؛ که
استاد اگر شمادوباره به گذشته و سنین جوانىبرمىگشتى، چه مىکردى و چه نمىکردى؟
مدتى مکث کرد و گفت: همین کارهایى را کهکردهام و نکردهام. گیج شده بودم. این
سوالحرفهاى من بود. اصلاً توقع چنین جوابى رانداشتم. دوباره پرسیدم: یعنى دقیقاً همینکارها را؟
بدون هیچ حالتى در چهره گفت: دقیقاًهمینها را. براى اینکه موضوع
بحث راعوض کنم، مختصرى از حال و روز خود راگفتم و پرسیدم:
استاد! چرا بعد از
»رجعت« کتابى چاپنکردید؟
حرفهاى دیگرى هم زدم که آنرا حذفمىکنم و
برخى از پاسخهاى معلم رامىنویسم. اما هنوز )و حتى تا امروز(
پاسخقبلى او در ذهنم تکرار
مىشد... او گفت:
آدم در این روزگار یا باید با مردم همزبانىکند، یا بىدلیل ساز
مخالفت نزند... تا وقتىآدم کتابى چاپ نکرده، حرفهایش متعلق بهخودش است. اما وقتى
چاپ شد، این تویىکه متعلق به حرفهایت هستى. خیلى نبایدبراى این کار عجله کرد...
تو اگر مىخواهىاز شاعرى نان بخورى، باید بفهمى چرامردم به »سپهرى« علاقه دارند؟ چون بهقول امروزىها، حق با
مشترىست... ادبیاتو فلسفه به درد بچه
پولدارها مىخورد، اگرتنبلى نباشد، آدم هر چه دیرتر کتاب چاپکند
بهتر است... یادت باشد
که ما آدمها همه»بازى« مىکنیم و در بین بازیها از همهخطرناکتر خدابازى است... انسان
موجودپیچیدهایست و توانایىهاى ناشناختهاىدارد. بعید نیست که بتواند سر کسى
را ببُردو بچسباند... دل کسى را شکستن وچسباندن سخت است... آدم تا وقتى مجرداست
به تجرد نمىرسد...
در همین دنیا و بین مردم هم مىتوان تنهابود،
سر کوه رفتن نمىخواهد... ماخانوادگى، یا باید شاه مىشدیم، یا
شاعر...حرفهاى زیادى بین
ما رد و.... بدل که نه....رد شد. دیگران هم آمدند و حرف زدند. امامن هنوز گیج بودم. او گفته
بود: اگر بهگذشته برمىگشتم همین جورى زندگىمىکردم که کردهام.
خیلى وقتها به این پاسخ او فکر کردهام.خیلى سال است که دورادور با
او آشنایم ودست
کم با خیلى از آشناهاى نزدیک او دمخور بودهام. او راست گفته بود. اگر دوبارههم
متولد مىشد، بعید بود که جور دیگرىزندگى کند. این سوال را از خیلىهاى دیگرپرسیدهام
و چنین جوابى نشنیدهام. چونهیچ آدم عاقلى چنین حرفى نمىزند، یاحداقل، چنین
احساسى ندارد. مگر آنکه یامعصوم باشد یا دیوانه )که آن هم
بىگناهاست( یا یک شاعر واقعى )که تنها دیوانهعالم است که گناهش را
هم خواهند نوشت!(.اگر چه
مىگویند، آدم کافر هم اگر از قیامتبه دنیا باز گردد همانطور کافرانه
زندگىمىکند، اما این حرف را در قیامت نمىزند -که همان کارهایى را مىکنم که کردهام.
شاعر معصوم نیست، اما اگر بگویم دیوانهاست، باید در مورد »جنون« توضیح بدهم. واینکه چرا افلاطون شاعر را به مدینه
فاضلهفلسفه راه نمىدهد. یا چرا، بویژه
در ایران،شاعر و فیلسوف از قدیم متلک بار هممىکنند و آبشان در یک جو نمىرود.
در این دنیا کمتر آدمى پیدا مىشود که درزندگى اداى خود را در بیاورد. ما
آدمها درخندیدن، گریه کردن، تفکر، صحبت، عاشقشدن، عصبانیت، نوشتن و شاعرى....
اداىکسى را در مىآوریم. حتى یکبار مکاشفهکرده بودم که همه آدمهاى تاریخ در
ضمیرناخودآگاه جمعى خود فقط اداى اولیا وانبیاء الهى را در مىآورند. چون فقط آنهاهستند
که مىتوانند اداى خود را در بیاورندو داشته باشند. بعد کوتاه آمدم و گفتم:
اداىخود را در آوردن، یعنى شجاعت با همه دنیاجنگیدن و فقط آدمهاى بزرگ، مخصوصاًشاعران
بزرگ مىتوانند ادا و صداى خود رادر بیاورند.
مىدانستم که معلم از
بین شاعران »بیدل« واز بین هنرپیشگان »آنتینى کوئین« رادوست دارد. مىدانستم که او عربى را
درسنین بالا یا شاید همین اواخر یاد گرفته. بهاین ترتیب که کتابهایى به زبان عربى
رابراى کسى خریده که مدتى نیامده تحویلبگیرد. چند ماه شروع کرده و بدون آنکه یککلمه
متوجه بشود، با صداى بلند عربىمطالعه کرده، و کم کم عرب شده. بعداًکتابهایى را، به زبان عربى خوانده که
درعربستان هم کمتر کسى مىتواند راحتدرکشان
کند! و تدریجاً در ادبیات عرب،بویژه معنى شعر، استادى شده،
بىبدیل.اگر دیدهاید که او شعر شاعرانى مثل خاقانىرا بهتر از هر
کسى درک مىکند، شایددلیلش
همین مطالعات گسترده عربى وآشنایى بالاى او با ادبیات عرب باشد که بهگمانم از
نظر محتوى، به شعر شاعران کهنما بسیار نزدیک است.
مىدانستم که او در
درک زیبائیهاى هنرىقرآن هم منحصر به فرد است )شنیدم کهوقتى مىگفت: اینکه قرآن از نظر
ادبىمعجزه است، بالاترین برهان مسلمانىاوست(. مىدانستم که او، تقریباً در هیچزمینهاى
استاد ندیده؛ هر چه دارد، از همان»اداى« منحصر به فرد اوست - که حتىمطالعات
سالهاى طولانى او هم همه تفننّىبوده و آزاد!
مىدانستم که بیشتر افرادى
که با او سر وکار دارند، بعد از مدتى اداى او را درمىآورند. برخى از یک شب مصاحبت با
اومقالهاى مىنوشتهاند و برخى، کتابى. امانمىدانم جنس این ادا و صداى او چیست
کههیچ یک از دو نفرى که اداى او را درمىآورند، شبیه به هم نیستند؛ شاعرانبسیارى
از نسل انقلاب، از او پیروى کردندو شبیه او، یا حتى شبیه هم، نشدند. مثلاً اونهضت »سنت گرایى« را بعد از انقلاب
راهانداخت و خود به راه دیگر رفت. شعر
اوتأثیر گذار بود، اما قابل تقلید نبود )لااقل نهآن جورى که خیلىها
تقلید کردند!( یکبارداشتم
اداى فکر کردن او را در مىآوردم کهبه تعریفى از شعر رسیدم.
تعریفى که
فکر مىکنم بهترین تعریف شعرو هنر باشد و تعجب مىکنم که چرا بهبحثهاى زیبا شناختى خاتمه
نمىدهد. همیناواخر یکى از دوستان گفت که چیزى شبیهبه این تعریف تو را در جایى از
»ارنستکاسیرر« یا دیگران، دیدهام. بعدها تردیدکردم که نکند عین همین تعریف را
از استادمعلم شنیده باشم. شاید او گفته بود که تفکرو معرفت، یا عقلىست، مثل
فلسفه و علم، یاوراى عقلى، مثل وحى و هنر. که این حرف،حرف »کاسیرر« است و شریعتى هم درجایى به آن اشاره مىکند. به هر
حال، فکرمىکنم تعریف بسیار جالبىست
و همیننکته اهمیت دارد. چه فرقى مىکند که چهکسى آنرا گفته؟ اگر حرف درستى است،
هرکه گفته خدا پدرش را بیامرزد. و اگراشتباهى در نقل آن وجود دارد، گردن من.اجمالاً،
ماجرا از این قرار است.
روشهاى شناخت و سطوح معرفت، به چهاردسته
یا طبقه تقسیم مىشود:
1 - شناخت حسى و معرفت تجربى، کهعبارت است از درک جهان با
حواسپنجگانه مثل گرمى و سردى، سیاهى وسفیدى، تلخى و شیرینى و....
2 - شناخت و
معرفت علمى - تجربى، کهعبارت است از قیاس، استقرا و جمع بندىبین چند شناخت حسى و به یک حکم
کلىتررسیدن. مثلاً اینکه ما با مشاهده جوشیدنآب در دفعات مکرر و یکسان،
متوجهمىشویم که نقطه جوش آن در صد درجهسانتیگراد است.
3 - شناخت فلسفى،
که اولاً به چراها پاسخمىدهد )نه به چگونگىها که وظیفه علومتجربى بود( ثانیاً کلى نگرتر است. ثالثاً درمرتبه سوم است و از
دو شناخت قبلى برتراست. رابعاً اگر
فیلسوف باشى، عبارت استاز آنچه که تو مىگویى و اگر نباشى، عبارتاست از آنچه فیلسوف
مىگوید! خامساً، الىآخر )که اگر فرصت شد، مىگویم این »الىآخر« یعنى چه؟(
4 - شناخت و معرفت عرفانى، که عبارتاست از، اولاً شهود جهان
)نه مشاهده آن باحواس
و علم...( در ثانى، رسیدن به عینالیقین )همان حکایت »دیدن« آنچه دیگران -مثل فیلسوف - مىدانند...( ثالثاً، یکسرى ازهمین
حرفهاى قلمبه و سلمبه، ولى دلنشین،که
مثلاً »رابعه« مىگوید و تا عارف نباشىنمىفهمى....
حال مىماند دو جور
شناخت دیگر، که شایددو جور نگاه کردن است به یک جور شناختو معرفت، که عبارت است از
شناختعاطفى، یا احساسى و شناخت هنرى. بهاولى شناخت وجدانى، یا معرفت ذوقى هممىتوان
گفت، مثل درک تنفر، علاقه، ترسو.... که فلاسفه مىگویند مربوط است بهبحث
زیبایىشناسى. روانشناسانمىگویند، مربوط است به فعل و انفعالاتروحى و روانى، که زیر
مجموعهاىستتحت مطالعه علوم تجربى )و فلسفه همانشناخت ما قبل تجربىست و به
همین علت،کشک!(
آدمهاى معمولى هم که بنده خداها چیزىنمىگویند و عارفان هم که
به مقام »لا خوفو لا یحزنون« )نه مىترسند، نه اندوهگینمىشوند( رسیدهاند و مىگویند:
از خیالى صلحشان و جنگشان
و زخیالى نامشان و ننگشان
اما اگر جور دیگرى نگاه کنیم، به اینشناخت، معرفت هنرى هم مىتوان
گفت )وبیشتر هم
همین را گفتهاند( که ما هممىگوییم. در اینجا از دو جهت مىتوان بهمسئله نگاه
کرد، اول از جهت هنرمند وآفریننده اثر هنرى، که امروزیها آنان را بهروانکاوان
حواله دادهاند و کارشان را نقدروانکاوانه مىکنند. دوم از جهت مخاطبانهنر و
فرآیند لذت زیبایى شناسانه، که سهمفلاسفه هنر شدهاند و خوراک مباحثزیبایىشناسى.
اما ما مىخواهیم چهبگوییم.
شناخت و معرفت هنرى برزخىستما
بین طبقات شناختهاى دیگر)روشهاى حسى، علمى، فلسفى وعرفانى( و یا به عبارت بهتر،
تلفیقو ترکیب و آمیزهاىست از دو یا چنددسته از معارف بشرى.
اجازه دهید به جاى واژه »هنر« کلمه »شعر«را بگذاریم که به قول »هگل«
هنر هنرهاستو تمامى
هنرها مىخواهند حرفى را بیانکنند و در نهایت، پس از هارمونى یافتن،
بهبیان شعرى برسند )چون نهایتاً هم قراراست »شعر« را تعریف کنیم و نسبت معلم رابا
شاعرى( بعد بگوییم که شعر چیست؟ وچطور ممکن است یک آدم، استاد دانشگاهباشد
و فیلسوف، یا شیمىدان، اما بعضىهابگویند، بىشعور است و گاهى درست همبگویند؟!
این شعور چیست که ربطى به دانشمندشیمى یا فیلسوف بودن ندارد و در عین
حالمىتواند از فلسفه و علوم تجربى نیز قوت وشدت بگیرد؟ )براى همین نمىخواستم»کاسیرر«
یا بزرگان دیگر چنین حرفهایى رااین جورى بزنند، تا شاید بتوانم حتى درآینده
نیز بگویم، روشنفکرى یک نوعشاعرىست - حداقل در ایران باید باشد.(نمىخواهم
خداى ناکرده کسى را گیج کردهباشم و انتقام گرفته باشم از خواننده، بهجاى آنهایى
که یک عمر مرا گیج کردند. پساجازه دهید براى مدعایم - اینکه شناختهنرى
برزخ، یا ترکیبى است از روشهاىدیگر شناخت - مثالى بزنم:
فرض کنید حافظ
مىگوید: »مزرع سبز فلکدیدم و داس مه نو« تا اینجا او به مدد حسبینایى خود آسمان و هلال
ماه نو را مشاهدهکرده است و با مقایسه برخى از تشابهات،آنها را به مزرعه سبز و
انحناى داسدروگران تشبیه کرده است )یعنى چیزىشبیه قیاس(. این همان کارى است
کهبسیارى از شاعران هم مىتوانند بکنند.شاعرى مثل »فروغ فرخ زاد« گاهى یکاحساس و
تجربه جنسى خود را با روشىکاملاً شاعرانه و هنرمندانه، به شعر بیانمىکند.
)و خجالت هم نمىکشد!(
اما حافظ در مصرع بعدى که مىگوید: »یادماز
کشته خویش آمد و هنگام درو« از مقدمهحرفهاى علمى - تجربى خود به یک
حکمعرفانى مىرسد و از
قیامت حرف مىزند. واین یعنى تلفیق حس، علم و عرفان. به همینترتیب، مثلاً وقتى
بیدل مىگوید: »زندگىمحروم تکرار است و بس« از یک شناختفلسفى - عرفانى حرف مىزند و
آن اینکهزندگى تکرار نمىشود. و نظریه تناسخ غلطو باطل است. چرا؟ چون:
»این شرر در جلوه یک بار است و بس« - هرشررى یکبار جلوه مىکند و جرقه زندگىنیز
براى هر کسى یکبار است. اینکه جلوهشرر یک بار است، حرفىست علمى -تجربى، که با حرف
فلسفى - عرفانى قبلىتلفیق مىشود و یک بیت شعر بوجودمىآید. حال مىماند یک نکته دیگر،
و آناینکه، شاعر با چه نیرویى این ترکیب وتلفیق را انجام مىدهد و این مسئله چه
ربطىدارد به حرف »هگل« که مىگفت شعر )درزمانه ما( مرده
است؟
مختصرترین جواب این سوال »نیروىتخیل« است و تعطیل شدن آن با
تکنولوژى،که اگر یادتان
باشد، گفتیم آخرین سنگرشعر بود. »خیال« بستر هر تصوریست، چهعلمى، چه حسى، چه منطقى...
مىگویند خداوند وقتى توانایى تخیل را درذهن انسان آفرید، خیال از
محدوده عالمفراتر مىرفت. پس خداوند جهان را به قدرىوسعت بخشید که تخیل نیز هنگام
جولانخود از آن خارج نشود. شعر کلامىستخیال برانگیز که مخاطب براى تصدیق
آننیازى به منطق صورى ندارد. فىالمثلصائب مىگوید:
دست طمع که پیش کسان مىکنى
دراز
پل بستهاى که بگذرى از آبروى خویش
و مخاطب آنرا تصدیق مىکند. یا
بیدلمىگوید )خود بیت یادم نیست
شاید اینباشد: در عدم هم بویى از معشوق هست /گل
گریبان دریده مىآید( در عدم هم »عشق«وجود دارد، براى همین گل، نیامده عاشقاست و گریبان
دریده. و ما قبول مىکنیم کهاین استدلال درست است، اگر چه منطقاً درعدم چیزى وجود
ندارد - حتى بوىمعشوق. در این مورد اخیر حتى کلام شعرضد منطقىست اما نکته اینجاست،
که برخلاف تصور اولیه، مخیل بودن شعر ربطىبه تصاویر خیالى ندارد و محدود در
بحثصور خیال )که استاد شفیعى کدکنىانصافاً حرفهاى زیبایى درباره آن دارد، درکتاب
صور خیال( نیست. اینکه مثلاً حافظمىگوید: »بیا تا قدر یکدیگر بدانیم / که تاناگه زیکدیگر نمانیم.« هیچ تصویر خاصىندارد
اما قطعاً شعر است.
فرصت تنگ است.
معلم در چنین روزگارىشاعر شد و قلم شاعر همان است که حافظمىگوید: هر کو نکند فهمى زین کلک
خیالانگیز نقشش به حرام، ار خود، صورتگرچین باشد.
جایگاه هر شاعر
را با توجه به دو مسئلهباید سنجید اول اینکه درک شعرى و شعورشاعرانه او تلفیق، یا
برزخ کدام مراتبى ازشناخت است؟ معلم به کمتر از فلسفهرضایت نمىدهد. او اگر هم
شعرهاى»اجتماعى« مىگوید: کارش با شاعرانى مثل»شاملو« خیلى توفیر دارد. اشعار اجتماعىدیگران نقد روشنفکرانه جامعه است
)وروشنفکرى چیزىست در حد علوم تجربى(و
معلم به این معنا روشنفکر نیست.مجبورم فقط به این اشاره بسنده کنم کهبخش قابل توجهى از
اشعار معلم مذهبىاست و نگاه مذهبى مقولهایست در حدمعرفت عرفانى. حتى اشعار اسطورهاى نیزدر همین مرتبه است )که
اسطوره نوعىمذهب است(. معلم مىخواهد
غیرت مخاطبرا برانگیزد و هیجان او را، نه فکرش راروشن کند.
دوم اینکه،
جایگاه هر شاعر بستگى دارد بهغلظت جوهر کلک خیالانگیز او. شاعرىمثل شمس مغربى عارفانه
حرف مىزند اماکلک خیالانگیز او کم جوهر است. شاعرىمثل »فروغ فرخزاد«
احساساتى )و در مرتبهحس و عاطفه( حرف مىزند، اما کلامشخیال برانگیز است.
»معلم« وقتى خطاب به انسان مىگوید:
چو موم و شعله سفر جز به خویشتن
نکند
شگفت دارم اگر درک این سخن نکند
)یعنى انسان مثل شمع، سالک راه فناست
وهر مقدار که از خود بگذرد - مثل شمعى کهمىسوزد تا تمام شود - به
انسانیت نزدیکشده( هم
عارفانه حرف مىزند، هم مخیّل،همین طور است وقتى مىگوید:
آسمان محراب
ابروى کسىست
شب شکنج طره موس کسى است
نکته مهم دیگر این است که »عارفانه
حرفزدن« سنت غالب شاعران ما بود. اکثرشاعران ما عارف بودند و بیشتر عارفان
ما،شاعر. اگر گاهى غربىها به نوع تفکرمشرق زمینى ایراد مىگیرند و آنرا حکمتتمثیلى،
یا شاعرانه مىنامند، و ما خودافتخار مىکنیم که به جاى فلوطین و دکارت،مولانا
و بیدل داشتهایم، گواهىست بر اینمدعا. شاید دقت کرده باشید که بیشتر ماوقتى
کسى حرف فلسفى مىزند، از اومىخواهیم که مثال بزند و به مدد تمثیلمحتواى
خیلى از حرفها را درمىیابیم. )وجالب اینکه مثنویهاى عطار، سنایى، مولاناو....
پر است از تمثیل( »معلم« جدىترینمدافع تفکر سنتى شاعرانه ماست، در دورانمعاصر.
او به این معنا حتى از شهریار ومرحوم بهار سنتىتر است. این دو »شعر« رابه عقب بردهاند که سنتى شود، اما معلمبرعکس.
)اما فرصت نیست که بگویم اونوآورترین
شاعر معاصر است - به اینلحاظ که صوفیانه حرف نمىزند( او به هیچوجه در ارکان شعر
)موزون، مخیل و مقفابودن( نوآورى نمىکند، به این بهانه که »نوفروشانیم
و این بازار ماست.« او نیز چونتمامى شاعران کلاسیک شرق، »چه« گفتنبرایش مهم بوده قبل از چگونه گفتن؛ که اگرحرفى
براى گفتن داشته باشى، راهش را همپیدا
مىکنى. با این حال از ضرورت»نوآورى« هم غافل نیست. چرا که خودنوآورى نیز یک سنت است.
او حتى در شکلو غالب - یا به قول امروزیها، فرم - نیزسنت شکنىهایى دارد. به
عنوان مثال دراوزان سنگینى مثنوى مىگوید که کم سابقه،یا بىسابقه است. اما همانطور که گفتم، این»نوآورى« در ارکان اصولى
شعر و شرایطآن نیست. شاید بتوانم منظورم
را با مثالىتوضیح دهم.
هر یک از ابیات مثنوى قوافى جداگانهاىدارد. قافیه
نقش کدهایى را دارد که به »حفظکردن« و »به خاطر سپردن« شعر کمکمىکند. )مثل وزن ثابت که
همین نقش رادارد و حفظ کردن غزل از شعر نیمایىراحتتر است - اگر لازم باشد( مثنوى
چونقافیههاى یکسان ندارد )مثل غزل، قصیده،رباعى و..( باید در اوزان کوتاه و
سبکسروده شود که قابل حفظ کردن باشد.)خیلى از قدیمىها ابیات فراوانى از شاهنامهیا
مثنوى معنوى را از حفظ بودهاند( ازطرفى چون دست شاعر از نظر قافیه بازتراست و
محدود نیست، با این قالب راحتترمىتوان حرف زد )بسیارى از شاعرانبزرگ ما مثنوى سرا
هستند و این موضوع،یکى از امتیازهاى مهم ادبیات فارسى،نسبت به عربى است که مثلاً
در ادبیات عربمنظومههاى حماسى نداریم(
معلم )خودآگاه یا ناخودآگاهش
فرقىنمىکند( وقتى در اوزان سنگین مثنوىمىگوید، براى برطرف کردن ضعف یادشده
)قابلیت به خاطر سپارى( از ردیفهاىبلندتر استفاده مىکند. )اکثراً نیمى از کلماتبیت »ردیف«
است( مثل
عشق باریده است دو شینه، بیا تا برویم
بهل این خفتن
نوشیته، بیا تا برویم
و یا...
در جام من مى پیشتر کن ساقى امشب
با من مدارا
بیشتر کن ساقى امشب
استفاده از کلمات نامأنوس نیز - که شاید ازویژگیهاى دیگر شعر معلم
است - گاهى ازنظر کارایى مثل ردیفهاى بلند، در قابلیتحفظ کردن اشعار براى
مخاطب، کاملاً موثرواقع مىشود. مثل:
یله شاخ و شخ و شخم و رمه از
من هیهات
من غریب از همه ماندم، همه از من هیهات
بنابراین، او اگر در اوزان
سنگین و نامعمولى شعر مىگوید که نوعى نوآورىمحسوب مىشود )به نظرم
حتى او گاهى بامثنوى قصیده
مىگوید یا کار غزل را ازمثنوى مىکشد( به فلسفه وجودى »وزن«پایبند است )یعنى با
ردیفهاى بلند بارکمترى را بر دوش وزن شعر مىگذارد(.علاوه بر این اگر خود داستانها
و تمثیلها درمثنوى سنتى، قابلیت »به خاطر سپردن« راافزایش مىدهد، بیشتر
مثنوىهاى معلم نیزداستان دارد. گویى قرار بوده با قصیدهداستان تعریف کنیم. جالب اینجاست کهخیلى از ردیفهاى مثنویهاى معلم یک
بارشنیدنش زیباست و همان لطف ردیفهاىغزل
را دارد، اما اگر قرار بود مثل غزل تکرارشود، اصلاً زیبا نبود )مثل »بیا تا برویم« یا»کن ساقى امشب«( چون بنابر دلایلى
بهتراست »ردیف« جمله مستقلى نباشد
- بلکهکلماتى باشد که هر بار جملهاى جدید راتمام مىکند. )به حفظ کردن آن جمله
کمکمىکند( پس استفاده از چنین ردیفهایىمىتواند کشف »معلم« فرض شود که فقطبه همان
ترتیبى که او استفاده کردهزیباست. )و اینکه، چگونه مىتوان به کمک»ردیف« و
برخى از ویژگى دیگر، در اوزانسنگین مثنوى سرود( نمىخواستم واردبحث سبکشناسى
معلم شوم و نقد آثار او)که احتمالاً فرصت آن نیز نخواهد بود(.مىگفتم که او، بیش از هر
شاعر دیگرى،نماینده شعر سنتى ماست در روزگار ما.معلم - شاید به این دلیل که در تاریخ
ادبیاتما بسیار غور کرده، اما مثل اکثریت افراد،در آن غرق نشده - سعى مىکند شعر را بهجایگاه قبلى خود بازگرداند،
نه به حال وهواى گذشته. او »خواجویى« است
که اگردوباره »حافظى« بیاید، نقش خود را در شعرایران ایفا کرده است. به این حساب، مهمکیفیت تمثیلى اندیشیدن اوست و
توانایىاحکام شاعرانه صادر کردن، نه
نفسآثارش. او شاعرىست، فرزند زمانخویشتن، و از نسل نیاکان شاعر خود. شایدهیچگاه کسى او را با »سپهرى« مقایسهنکند.
»سپهرى« نیز عارفانه حرف مىزند،اما نه
براساس سنت عرفانى - ایرانى. اگرچه براى کسى که از خارج به مسئله نگاهمىکند، خیلى از
حرفهاى »سپهرى« به عقایدعرفاى سنتى ما شبیه است؛ اما این شباهت،مثلاً، در حد شباهتىست
که چند میلیارد آدمچینى با هم دارند و ما همه آنها را مشابه هممىبینیم.
اما باید دقت کرد که یک مرد چینىپسرش را از بین میلیونها بچه هم سن وسال او پیدا
مىکند و این طور نیست که یکپسر چینى به چند میلیارد مرد هم نژاد خودبگوید؛ عمو!
نمىخواهم غلو کرده باشم، اما واقعیت ایناست که خیلى از وقتها آدم
مجبور استدرباره کسى مثل معلم اغراقآمیز صحبتکند. مدتهاست که عامه گمان مىکنند،
شاعرآدمىست عمدتاً »رقیق الحال«، »غمگین« و»آشفته«، اما پیش از اینها، شاعر
آینهاىاست در برابر روزگار خود و معلمشاعرىست به این معنا )آینهاى که به
قولبیدل، مهمترین ویژگى او »حیرت« و»شگفتزدگى« است.( او به غیر از »رجعتسرخ ستاره« و آثار پراکندهاى که در
جرایدمنتشر شده، کارهاى زیادى دارد کهنمىدانم
به چه دلیل از انتشار آنها خوددارىمىکند. )و حقیر نگرانم که خود هم آنها راجمع
آورى نکرده باشد( به غیر از اینها،کاش استاد فرصتى داشت )شاید حوصله،یا انگیزهاش را
نیز نمىدانم( که دریافتهاىزیستن شاعرانه و پر بارش را به روى کاغذبیاورد -
دست کم نمونههایى را.
البته خداوند هیچگاه تجلى تکرارى
نمىکند،اما »صدا« و »اداى« معلم و طعم تفکر واندیشیدن او چیزهاى
منحصر به فرد و فوقالعادهایست،
که کاش روزگار ما آن رادریابد. مىدانم که در این ویژه
نامهنمونههایى از آثار او وجود دارد، فرصتتنگ بود، اما شاید
مطالعه این نمونهها،
باتوجه به اشارات پراکنده و عبارات نارساىحقیر، در دریافت آنچه که مىخواستهامبگویم،
کارگشا شود. )دست کم در همین حدکه »معلم کیست؟« را با »شعر
چیست؟«بنگریم، یا بالعکس( معلم شاعریست سنتى،به این لحاظ از خودش
حرفى براى گفتنندارد.
که:
در پس آینه طوطى صفتم داشتهاند
آنچه استاد ازل گفت بگو، مىگویم
او نیز مثل شاعران سنتى، به وسیله وزنعروضى، قافیه و ردیف و... ظرفى
را درستمىکند
که در دریاى رحمت بلافاصله پرخواهد شد. وزن و قافیه
و ردیف به اومىگویند
که چه باید گفت. اینها بندى بردست و پاى او نیستند. بلکه
ریسمانهایىاندکه شاعر باید با آنها »تور« ببافد و به صیدماهى برود.
با این حال او طوطىاى
نیست کهبا مردم زمان خود همزبانى کند؛هدهدىست که اگر سلیمان نباشىنمىفهمى
از دیار بلقیس خبر آورده است، یااز قلعه مادر فولاد زره! مىگوید:
چو دست باد صبا زلف یار مىشکند
گلم به دیده زغیرت چو خار مىشکند
چنان ملول خمارم که از کدورت من
در آب آینه رنگ بهار مىشکند
غم از
رواق چمن رنگ عیش مىسترد
به طاق حنجره صوت هزار مىشکند
ز نازکى به کمالى رسیدهام
کز لطف
خیال آینهام را غبار مىشکند
به دیده اشک روانم ز درد مىبندد
به سینهام نفس انتظار مىشکند
مگر چه مىشکند بر سرت ز کینه
چرخ
که شمع مغفرتم بر مزار مىشکند
همین ز بحر غمت طرف معرفت بستم
که موج سلسلهام
در کنار مىشکند
به جبر خاطر مسکین ما مکوش اى دوست
که شاخ جود تو زین
اختیار مىشکند
به بوى خون سیاوش تهمتنى نتوان
به شیوه پشتى اگر روزگار مىشکند
»معلما« مثل فهم و فتنه دانى چیست؟
پیادهاى که به حیلت سوار مىشکند.
)غزل »دیده غیرت«(
اگر این غزل را شاهد مثالى به طعنه خودآوردهام - و
نمک مىریزم که از سبک هندىگذشته و به مرزهاى ژاپون رسیده! - خدامىداند که بر سخن نشناسى
خود مقرّم وبر نازک اندیشى ایشان مصر، که فىالمثالهمان بیت تخلص، تعبیر دیگریست
از »پاىاستدلالیون چوبین بود« و باید سالهااستخوان بشکنى در سخنان »اهل فتنه«که بفهمى چگونه این پیادگان بر سوارانظفر
مىیابند. اما حرفم سر بىهمزبانماندن
معلم است و همان حلقههاى گم شدهسلسلهاى که عرض کردم. یعنى اینکه بایدجان بکنى
تا حداکثر بدانى، خیال آیینه نازکاندیشى معلم، آنقدر کمال یافته و از صیقلخوردن
ظریف شده که حتى سنگ غبار آنرامىشکند و آینه غبار غفلت گرفته از شکستهبدتر
است )بیت چهارم همان غزل( فرصتنیست از نازک دلى او که باورش دشواراست، چیزى بگویم و
اینکه شاعر واقعى اهلتعارف نیست که مىگوید نه همین دوش کهعمریست »معلم« شبها
گریه کردم به خدایى خدا تا دم صبح
)غزل سلسله جنبان صبا(
و فرصت
نیست بگویم، چطور شاعر، و فقطشاعر، شعور مىکند که؛
مرده ریگ اهل خسّت را کریمان
مىخورند
طاعت زاهد به ما کافر عیاران مىرسد
شکوه از کوتاهى طالع ندارم
چون رقیب
دست کوتاهم به دامان گریبان مىرسد
از معارف طرز نو دارد »معلم« این غزل
حصّه تقلید ما از شهسواران مىرسد
)غزل دیوانه شهر، سه بیت آخر(
و این »طرز نوى معارف« حقیقتاً چیست؟اینقدر هست که بگویم شاعر هر چه
دارد، ازهمین »طرز
معرفت« است و »معلم« کسانىرا به این وادى دعوت کرد که
مىخواستهاند)یا مىخواهند( اهل تقلید نباشند و بابوزینهگانى که بر
کرم شبتاب هیزممىنهند،
ننشینند. شعر همان شعور است وطرز نوى از معارف و معلم به این معنىشاعر
است. اگر بگویم شعر او را باید تفسیرکرد، نه نقد، تعارف نیست. که اگر اهلتعارف
بودم، نمىگفتم: او با وجود تمامىشایستگىها و ارزشمندىهایى که دارد،شاعر
ماندگارى نیست و شعرش فقط بهدرد شاعران دیگر مىخورد و استاداندانشگاه که لغت نامه
به دست مطالعهاشکنند.)و گفتن چنین حرفهایى براى حقیر، درحکم نوعى نمک نشناسى است( و
بازبىتعارف، معتقدم که اگر روزى قرار باشدکه دوباره شاعرى بزرگ ظهور کند، بایدکارش
را از آثار »معلم« ادامه دهد و بدوندرک آثار او، یا حداقل، کسى چون او،نمىتواند
»شاعر موعود« باشد. و از آن سو،وقتى شعر معلم ماندگار نیست، شاید حق با»بیدل« است
که مىگوید:
ز بعد ما نه غزل، نى قصیده مىماند
زخامهها دو سه اشک
چکیده مىماند
)و مىبینید که زدن چنین حرفهایى براىدهان حقیر، چقدر بزرگ است!(
شعر رسوبىست بازمانده از طغیانمعارف دیگر، که در جان شاعر و
ژرفاىروح او رسوب کرده
و بستر مناسبىستبراى رشد و نمو بذر معارف در ذهنمخاطب. معلم بدین معنا، شاعریست
تمامعیار، و چون هر شاعر حقیقى دیگرىمىداند که واقعیت نیز بخش کوچکى استاز
عرصه خیال. پرواز، یا معلق بودن درعالم خیال از او موجودى مىسازد هموارهحیرت
زده و فعال - که عناصر لازمه هرنوآورى و سنتشکنى حقیقى است. اوشعور مىکند که
آدمى مجموعهایست ازتصورات خیالى - که اگر مجموعهاى ازتفکرات هم فرض شود، توفیرى
نمىکند. اوشعور مىکند که اگر انسان خیال کند کهشاد است، یا غمگین، شاد مىشود و
غمگین.او با شعر خود همین کار را مىکند و هیچکس در روى زمین نمىتواند مثل
او،شاعرانه شاد باشد، یا غمگین.
بنابراین فقط شاعر است که اگر
دوبارهمتولد شود )و در چشمه فراموشىنشویندش( همان جورى زندگى و
تفکرمىکند که مىکرده.
زیرا او آب از سرچشمهمعارف - حس، علم، فلسفه و... - مىنوشدو از نظر مراتب تخیل در
مرتبه »حیرت«است که آغاز هر علمىست. دیوانگان )گنگو گیج( یا اولیاء )متحیر در جمال و جلال(نیز، اگر منظورم را کمى
رسانده باشم، بهنوعى شاعرند. که به قول
»هایدگر«،شاعرانه مىزید انسان بر روى خاک.
این وجیزه را پس از چند بار
دوباره نویسىو هر بار کوتاه کردن و کوتاه آمدن )تا بهقواره
مقالهاى شود( فراهم آوردم.
مىدانمکه پراکنده بسیار گفتم و گفتم دلیلش را نیزهم )مجبور بودم از همه جا بگویم،
بلکهحکایت فیل و اطاق تاریک نشود( از شماخوانندگان، استاد معلم، و خودم، جهت
اینپریشان گوییها عذر خواهم و انشاءا... اگرفرصتى شد و رخصتى بود، شاید اینها را بهسامان
آورم.
والسلام
1 - اصطلاحى ترکىست و ترجمه آن مىشود،همین است که هست.
|
در چنین حال و هوایى سیاه مشقهاى »رجعت
سرخ ستاره« را تمرین مىکند. از همان ابتدا پیداست که او نه قصد تقلید صرفو
تکرار مکررات را دارد، نه هوس عالمى از نو ساختن را. او مىخواهد مشعل خاموش شدهاى
را روشن کند و به روزگار خودبیاورد
|